「 دلبر خانزاده 💜」
「 دلبر خانزاده 💜」
#PART_3
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
کت و شلوار مشکی با پیرهن خاکستری و کراوات مشکی..
ساعت مارک مشکی با بند چرم و موتوره صفحه نمایش مشکی...
به ظاهرم رسیدم..
چشمای مشکی مژه های برگشته و ابرو های پر مشکی..
بعد زدن ادکلن همیشگیم گوشیم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون..
سوار "آئودی" مشکی رنگم شدم و در حیاط رو با ریموت باز کردم..
تا دِه یک و نیم ساعت فاصله بود
بالاخره رسیدم..
روستای کوچیک نادر خان...
جلوی عمارتشون نگه داشتم..
یه عمارت نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک.. انگار دیر کرده بودم
همه اومده بودن..
با غرور همیشگیم قدم برمیداشتم..
پدر من خان بزرگ ترین روستا بود و در نتیجه خان و خانزاده ها احترام
زیادی برام قاعل بودند..
ولی من سلام هاشون رو با سر جواب میدادم...
روی مبل تک نفره سلطنتی نشستم..
پا روی پا انداختم و تکیه دادم به مبل...
با چشم کل عمارتو زیر نظر گذروندم.. دنبال آرام بودم.. بالاخره اومد سلام آرومی به من داد و کنار پدرش درست روبروم نشست..
ناخودآگاه اخمام به شدت رفت تو هم و دستام که رو رون پام بود مشت شد..
با حرص لبامو روی هم فشار دادم و با چشمایی که مطمئنم قرمز شده بود نگاش کردم.. برخلاف همیشه بود..
موهاش از پشت شالش کامل بیرون بود و تا گودی کمرش می رسید...
از جلو هم ریخته بود رو ابروی راستش..
آرایش تقریبا غلیظ..
مخصوصا لباش که با رژ قرمز تو چشم بود..
تیشرت جذب استین کوتاه مشکی با یه دامن کوتاه کتان مشکی و یه ساپورت مشکی...
کل هیکلش معلوم بود و این عصبیم می کرد که نگاه هیز تمامی مردا روش بود باورم نمیشه..
هیچ وقت چنین تیپی نمیزد..
نکنه خبریه و واسه یکی از مردا در نظر گرفتنش و داره جلب توجه میکنه؟!
دو ساعتی گذشته بود و همه درباره روستاهاشون حرف میزدن.. ولی من همه فکرم پیش آرام بود که الان تو اتاقشه
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
#PART_3
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
کت و شلوار مشکی با پیرهن خاکستری و کراوات مشکی..
ساعت مارک مشکی با بند چرم و موتوره صفحه نمایش مشکی...
به ظاهرم رسیدم..
چشمای مشکی مژه های برگشته و ابرو های پر مشکی..
بعد زدن ادکلن همیشگیم گوشیم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون..
سوار "آئودی" مشکی رنگم شدم و در حیاط رو با ریموت باز کردم..
تا دِه یک و نیم ساعت فاصله بود
بالاخره رسیدم..
روستای کوچیک نادر خان...
جلوی عمارتشون نگه داشتم..
یه عمارت نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک.. انگار دیر کرده بودم
همه اومده بودن..
با غرور همیشگیم قدم برمیداشتم..
پدر من خان بزرگ ترین روستا بود و در نتیجه خان و خانزاده ها احترام
زیادی برام قاعل بودند..
ولی من سلام هاشون رو با سر جواب میدادم...
روی مبل تک نفره سلطنتی نشستم..
پا روی پا انداختم و تکیه دادم به مبل...
با چشم کل عمارتو زیر نظر گذروندم.. دنبال آرام بودم.. بالاخره اومد سلام آرومی به من داد و کنار پدرش درست روبروم نشست..
ناخودآگاه اخمام به شدت رفت تو هم و دستام که رو رون پام بود مشت شد..
با حرص لبامو روی هم فشار دادم و با چشمایی که مطمئنم قرمز شده بود نگاش کردم.. برخلاف همیشه بود..
موهاش از پشت شالش کامل بیرون بود و تا گودی کمرش می رسید...
از جلو هم ریخته بود رو ابروی راستش..
آرایش تقریبا غلیظ..
مخصوصا لباش که با رژ قرمز تو چشم بود..
تیشرت جذب استین کوتاه مشکی با یه دامن کوتاه کتان مشکی و یه ساپورت مشکی...
کل هیکلش معلوم بود و این عصبیم می کرد که نگاه هیز تمامی مردا روش بود باورم نمیشه..
هیچ وقت چنین تیپی نمیزد..
نکنه خبریه و واسه یکی از مردا در نظر گرفتنش و داره جلب توجه میکنه؟!
دو ساعتی گذشته بود و همه درباره روستاهاشون حرف میزدن.. ولی من همه فکرم پیش آرام بود که الان تو اتاقشه
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
۱.۸k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.