PART

💜」

#PART_5
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
     
از ترس شونه هام بالا پرید و چشمام بسته شد..

با صدای لرزون لب زدم:

_ و..واسه چی می..میپرسین خانزاده؟

دستشو نا محصوص کشید رو س.ینه هام که بیشتر تو خودم جمع شدم..

_چون که همه مردا چششون به سی.نه ه.ات و پاهاته که با هر راه رفتن جلب توجه میکنه!!

گونه هام سرخ شد و سرمو انداختم پایین..

این واسه چی به بدن من نگاه می کرد.. اصلا به چه حقی بهم گیر میده مگه کیه منه؟ به چه حقی دستشو کشید به بدنم؟

عصبی سرمو بلند کردم و داد زدم:

_به شما ربطی...


دستشو آورد بالا که خود به خود چشام بسته شد ولی نـزد تو گوشم...

چشامو باز کردم و اروم گفتم:

_ لطفا یکم برین عقب

یه قدم عقب رفت و انگشت اشارشو به نشونه تحدید جلوی صورتم تکون داد:

_ به خداوندی خدا اگه دفعه بعد با این سرو وضع ببینمت جلوی اون همه آدم انقدر میزنمت که صدای سگ بدی فهمیدی؟؟!

_ مگه شما کیه منین که..

_فهـمـــیـــــدی؟؟؟!

سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم:

_ ب...بله!

༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
دیدگاه ها (۰)

‌「 دلبر خانزاده 💜」#PART_6༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄در اتاق رو باز کر...

‌「 دلبر خانزاده 💜」#PART_7༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄_ امیر میگی خبر م...

‌「 دلبر خانزاده 💜」#PART_4༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄چند دقیقه پیش رفت...

‌「 دلبر خانزاده 💜」#PART_3༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄کت و شلوار مشکی ب...

part⁴زنگ ورزش تموم شد تو فکر بودم که بکی اومد بکی. هی انیا ب...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط