او یکزن قسمت بیستو هشتم چیستا یثربی
#او_یکزن#قسمت_بیستو_هشتم#چیستا_یثربی
میریم ده.ازدواج رسمی.کلکی هم تو کار نیست!اینجا همه مارو میشناسن.گفتم :چون شکل شبنمم؟ گفت:چون نلی هستی.نلی خل خودم!حالا بریم غذا درست کنیم؛ جوابت هرچی باشه عصبی نمیشم.منم باید چیزی رو بت بگم.یه چیز خیلی مهم.
در اتاق سکوت بود.همان سوت آشنا را میزد.چقدر خنگ بودم! این سوت ؛ صدای زنگ تلفن خانه ی چیستا بود! برای چه آن را میزد؟ هنوز باورش نداشتم.نه خودش؛نه خواستگاریش را.فقط حس میکردم دوست دارم کنارش بایستم و با هم غذا درست کنیم.ریسمانی نامریی ما را به هم مربوط میکرد.از خونسردی و بی تفاوتی اش به همه چیز؛ حتی از شکستن دستش؛ از بین رفتن پروژه ی فیلمش و حتی بی حسی اش به آوار خوشم میآمد.از اعتماد به نفس و جذابیت سرد و زمستانی نگاهش خوشم میامد و از این که میدانستم رازهای زیادی را در دلش مخفی کرده؛ خوشم میامد.همین! آدم دیگر چقدر میتواند دلیل برای دوست داشتن یک نفر داشته باشد؟! آن هم در هجده سالگی! از او خوشم میامد.از موهای عسلی اش که روی گردنش تاب خورده بود؛ خوشم میاد؛ از اینکه بادرد دست ؛ فقط بادست چپ سعی میکرد پیاز پوست بکند؛ خوشم میامد؛ اشک از چشمهایش راه افتاده بود.گفتم دستتو میبری! با یه دست که نمیشه پیاز پوست کند.بده ش به من! گفت؛ من عاشق کارایی ام که نمیشه انجامش داد.مثل فتح تو! یه دختر معمولی نیستی.بخاطرت آدم باید لباس جنگ بپوشه و قید همه چیزو بزنه!مثل فیلم آخرین سامورایی! پیاز را از دستش گرفتم.فاصله مان یکقدم بود.بوی موهایش را حس میکردم؛بوی برف بود روی شاخه ی سرو! گفت:کجا میری؟گفتم : پیازو پوست میکنم؛ تو برو صورتتو بشور؛ رفت.سریع به سمت موبایلش رفتم؛دیدم که آن را روی کابیت جا گذاشت.از بس چشمانش اشکی بود.شماره چیستا را گرفتم. خدایا الان میاد بیرون! بردار..بردار دیگه! زنگ پنجم چیستا ؛گوشی را برداشت.گفتم:منم نلی.زیاد وقت ندارم؛ ببین ما اینجا گیر افتادیم! آوار اومده..گوشی منم شکسته؛ به من پیشنهاد ازدواج داد.عقد دایم! چی باید بش بگم؟ چیستا هل کرده بود.از بس با صدای آهسته؛ ولی با ریتم تند حرف زده بودم.گفت:پدرت یکیو فرستاده برای مراقبت..گفتم: اون الان بیمارستانه؛داستانش مفصله.میخواد من زنش بشم؛زن رسمی!آدمی به این معروفی! چرا من؟حس کردم چیستا تنفسش دچار مشکل شده.گفتم:خوبی؟گفت؛خودت میخوای؟گفتم:ازش خوشم میاد؛ اما یه بار؛ تو ازدواج سرم به سنگ خورده؛نمیتونم اعتماد کنم؛ چیستاگفت:بش بگو تا جاده باز نشه؛ نمیتونی؛شرط بذار؛زمان بخواه! گفتم؛گیریم جاده فردا باز شه؛ اونوقت چی؟چیستا گفت:خدایا منو ببخش! بش بگو هفت!هفت روز مهلت! عدد هفت! گفتم:چرا هفت؟!
میریم ده.ازدواج رسمی.کلکی هم تو کار نیست!اینجا همه مارو میشناسن.گفتم :چون شکل شبنمم؟ گفت:چون نلی هستی.نلی خل خودم!حالا بریم غذا درست کنیم؛ جوابت هرچی باشه عصبی نمیشم.منم باید چیزی رو بت بگم.یه چیز خیلی مهم.
در اتاق سکوت بود.همان سوت آشنا را میزد.چقدر خنگ بودم! این سوت ؛ صدای زنگ تلفن خانه ی چیستا بود! برای چه آن را میزد؟ هنوز باورش نداشتم.نه خودش؛نه خواستگاریش را.فقط حس میکردم دوست دارم کنارش بایستم و با هم غذا درست کنیم.ریسمانی نامریی ما را به هم مربوط میکرد.از خونسردی و بی تفاوتی اش به همه چیز؛ حتی از شکستن دستش؛ از بین رفتن پروژه ی فیلمش و حتی بی حسی اش به آوار خوشم میآمد.از اعتماد به نفس و جذابیت سرد و زمستانی نگاهش خوشم میامد و از این که میدانستم رازهای زیادی را در دلش مخفی کرده؛ خوشم میامد.همین! آدم دیگر چقدر میتواند دلیل برای دوست داشتن یک نفر داشته باشد؟! آن هم در هجده سالگی! از او خوشم میامد.از موهای عسلی اش که روی گردنش تاب خورده بود؛ خوشم میاد؛ از اینکه بادرد دست ؛ فقط بادست چپ سعی میکرد پیاز پوست بکند؛ خوشم میامد؛ اشک از چشمهایش راه افتاده بود.گفتم دستتو میبری! با یه دست که نمیشه پیاز پوست کند.بده ش به من! گفت؛ من عاشق کارایی ام که نمیشه انجامش داد.مثل فتح تو! یه دختر معمولی نیستی.بخاطرت آدم باید لباس جنگ بپوشه و قید همه چیزو بزنه!مثل فیلم آخرین سامورایی! پیاز را از دستش گرفتم.فاصله مان یکقدم بود.بوی موهایش را حس میکردم؛بوی برف بود روی شاخه ی سرو! گفت:کجا میری؟گفتم : پیازو پوست میکنم؛ تو برو صورتتو بشور؛ رفت.سریع به سمت موبایلش رفتم؛دیدم که آن را روی کابیت جا گذاشت.از بس چشمانش اشکی بود.شماره چیستا را گرفتم. خدایا الان میاد بیرون! بردار..بردار دیگه! زنگ پنجم چیستا ؛گوشی را برداشت.گفتم:منم نلی.زیاد وقت ندارم؛ ببین ما اینجا گیر افتادیم! آوار اومده..گوشی منم شکسته؛ به من پیشنهاد ازدواج داد.عقد دایم! چی باید بش بگم؟ چیستا هل کرده بود.از بس با صدای آهسته؛ ولی با ریتم تند حرف زده بودم.گفت:پدرت یکیو فرستاده برای مراقبت..گفتم: اون الان بیمارستانه؛داستانش مفصله.میخواد من زنش بشم؛زن رسمی!آدمی به این معروفی! چرا من؟حس کردم چیستا تنفسش دچار مشکل شده.گفتم:خوبی؟گفت؛خودت میخوای؟گفتم:ازش خوشم میاد؛ اما یه بار؛ تو ازدواج سرم به سنگ خورده؛نمیتونم اعتماد کنم؛ چیستاگفت:بش بگو تا جاده باز نشه؛ نمیتونی؛شرط بذار؛زمان بخواه! گفتم؛گیریم جاده فردا باز شه؛ اونوقت چی؟چیستا گفت:خدایا منو ببخش! بش بگو هفت!هفت روز مهلت! عدد هفت! گفتم:چرا هفت؟!
۱.۸k
۰۲ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.