. او یکزن سی ام چیستا یثربی
. #او_یکزن#سی_ام#چیستا_یثربی
گفتم:گوشیتو بده به علیرضا زنگ بزنم.اون بیاد؛ من میرم.برای همیشه... گفت: این چاله رو میبینی؟ میرسه به اون غار کوچیک؛با پدرم غارو پیدا کردیم؛پدر فقط یه قاضی بود! فقط همین..نمیفهمیدم چی شده که اومدیم تو این آلونک؛ قایم شدیم.مادرم میگفت یه سفر کوتاهه؛ اما وسط زمستون! بدون وسایل؟ بدون مستخدم؟شبا پدر تو این غار،برام قصه میگفت: ماهی سیاه کوچولو روهم ؛ همینجا برام تعریف کرد.چند روز بعد دراتاقو با لگد شکستن ؛بردنش..آخرین نگاهش تو ماشین یادم نمیره.هیچوقت!پر از عشق بود ؛به من؛ به مادرم؛ به زندگی...چهل و پنج سالش بود.مادرم هر روز دستمو میگرفت میرفتیم جلوی یه دیوار زشت بزرگ...دیوار ؛یه سوراخ داشت.مادرم سرشو میکرد تو؛ التماس میکرد یه دقیقه شوهرشو ببینه...آخر بهش گفتن ؛ هفت روز دیگه بیاد ؛با مدارک و چیزای لازم...نمیفهمیدم جریان چی بود که مادرم به همه زنگ میزد برای پول؛ حسابای بابا بسته بود.تازه مادرم میگفت حق برداشت نداره.پول لازم داشت؛به هر کسی رو انداخت؛ ترسیده بودم.تلفنا رو میشنیدم.مادرم گفت:یه مقدار پول و مدارک لازمه ؛ بعد همه با هم از ایران میریم.هفت روز بعد؛ پدرتو مییبینی.باشه؟ گریه نمیکردم که ناراحتش نکنم.میگفتم:باشه! پولو و مدارکو با هر بدبختی جورکرد؛ تو اون هفت روز؛ انگار هفتاد سال پیر شده بود؛ روز هفتم؛ با دو تا چمدون تو آژانس...رفتیم همون جا که دیوار زشت بلند داشت؛ نمیدونم چی به مادرم گفتن که زد زیر گریه! منو صدا کرد.گفت:برو پیش بابات..داره میره سفر! یه سفر طولانی...ازش خداحافظی کن!مثل یه مرد! بابام بغلم کرد.محکم بوی غارمان را میداد ؛گفت:مراقب مادرت باش! هر کاری بکن که بش سخت نگذره؛ ما دوباره همو میبینیم..ولی ممکنه یه کم ؛ طول بکشه؛ تا اونوقت؛ تو مرد خونه ای! قول میدی؟قول دادم ؛باهم دست دادیم.گفت:
وقتی دوباره همو دیدیم ؛بقیه ی قصه ی چراغ جادو رو برات میگم!من بچه بودم؛نمیدونستم روز هفتم که قرار بود پدر برگرده؛ چرا حکم تیرش اومده؟اصلا حکم تیر چیه! من نمیدونستم،فقط میشنیدم و به پدر نگاه میکردم.میخواستم قیافه ش یادم نره! مادر سعی کرد موقع خداحافظی قوی باشه؛ پدرو بغل کرد؛ گفت:من هرشب به در نگاه میکنم.هر شب منتطرتم یا تو میای یا من میام پیش تو...و بعد آهسته چیزهایی گفتند که من نشنیدم ؛ دست یک سرباز روی شانه ام بود؛ خودم را رها کردم.داد زدم : پدر صبر کن! اول بقیه ی قصه رو بگو...الان نرو ! الان شبه ؛ خطرناکه! پدر گفت:بقیه ی قصه رو خودت بزودی میفهمی گوجه سبز من! تا اون موقع قوی باش و از مادرت مراقبت کن! ما یه روز دوباره کنار هم جمع میشیم...
گفتم:گوشیتو بده به علیرضا زنگ بزنم.اون بیاد؛ من میرم.برای همیشه... گفت: این چاله رو میبینی؟ میرسه به اون غار کوچیک؛با پدرم غارو پیدا کردیم؛پدر فقط یه قاضی بود! فقط همین..نمیفهمیدم چی شده که اومدیم تو این آلونک؛ قایم شدیم.مادرم میگفت یه سفر کوتاهه؛ اما وسط زمستون! بدون وسایل؟ بدون مستخدم؟شبا پدر تو این غار،برام قصه میگفت: ماهی سیاه کوچولو روهم ؛ همینجا برام تعریف کرد.چند روز بعد دراتاقو با لگد شکستن ؛بردنش..آخرین نگاهش تو ماشین یادم نمیره.هیچوقت!پر از عشق بود ؛به من؛ به مادرم؛ به زندگی...چهل و پنج سالش بود.مادرم هر روز دستمو میگرفت میرفتیم جلوی یه دیوار زشت بزرگ...دیوار ؛یه سوراخ داشت.مادرم سرشو میکرد تو؛ التماس میکرد یه دقیقه شوهرشو ببینه...آخر بهش گفتن ؛ هفت روز دیگه بیاد ؛با مدارک و چیزای لازم...نمیفهمیدم جریان چی بود که مادرم به همه زنگ میزد برای پول؛ حسابای بابا بسته بود.تازه مادرم میگفت حق برداشت نداره.پول لازم داشت؛به هر کسی رو انداخت؛ ترسیده بودم.تلفنا رو میشنیدم.مادرم گفت:یه مقدار پول و مدارک لازمه ؛ بعد همه با هم از ایران میریم.هفت روز بعد؛ پدرتو مییبینی.باشه؟ گریه نمیکردم که ناراحتش نکنم.میگفتم:باشه! پولو و مدارکو با هر بدبختی جورکرد؛ تو اون هفت روز؛ انگار هفتاد سال پیر شده بود؛ روز هفتم؛ با دو تا چمدون تو آژانس...رفتیم همون جا که دیوار زشت بلند داشت؛ نمیدونم چی به مادرم گفتن که زد زیر گریه! منو صدا کرد.گفت:برو پیش بابات..داره میره سفر! یه سفر طولانی...ازش خداحافظی کن!مثل یه مرد! بابام بغلم کرد.محکم بوی غارمان را میداد ؛گفت:مراقب مادرت باش! هر کاری بکن که بش سخت نگذره؛ ما دوباره همو میبینیم..ولی ممکنه یه کم ؛ طول بکشه؛ تا اونوقت؛ تو مرد خونه ای! قول میدی؟قول دادم ؛باهم دست دادیم.گفت:
وقتی دوباره همو دیدیم ؛بقیه ی قصه ی چراغ جادو رو برات میگم!من بچه بودم؛نمیدونستم روز هفتم که قرار بود پدر برگرده؛ چرا حکم تیرش اومده؟اصلا حکم تیر چیه! من نمیدونستم،فقط میشنیدم و به پدر نگاه میکردم.میخواستم قیافه ش یادم نره! مادر سعی کرد موقع خداحافظی قوی باشه؛ پدرو بغل کرد؛ گفت:من هرشب به در نگاه میکنم.هر شب منتطرتم یا تو میای یا من میام پیش تو...و بعد آهسته چیزهایی گفتند که من نشنیدم ؛ دست یک سرباز روی شانه ام بود؛ خودم را رها کردم.داد زدم : پدر صبر کن! اول بقیه ی قصه رو بگو...الان نرو ! الان شبه ؛ خطرناکه! پدر گفت:بقیه ی قصه رو خودت بزودی میفهمی گوجه سبز من! تا اون موقع قوی باش و از مادرت مراقبت کن! ما یه روز دوباره کنار هم جمع میشیم...
۴.۵k
۰۲ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.