رمان تیمارستان متروکهpt1
مقدمه
هر شهر پر رمز و راز است و وقتی بچه ها در تاریکی شب در باره این رازها حرف بزنن، به قصه تبدیل میشوند. این رازها پخش میشوند، شکل میگیرند و تغییر میکنند. گاهی اوقات، در شرایت خاصی، قصه ها تبدیل به افسانه میشوند؛ افسانه هایی که بنا به تقدیرشان ماندگار میشوند، حتی آن بچه ها هم بزرگ میشوند و به زندگی شان ادامه میدهند.
در شهری به نام هدسـتون¹، ساختمان ویرانه ای به نام تیمارستان گریـلاک² در جنگل ایالتی مانند یک بنای یادبود برای مراسم تشییع جنازه، قرار داشت. زمانی در اینجا یک تیمارستان روانی قرار داشت که تقریبا هزار بیمار را در خود جای داده بود. بچه های محلی اسم آنجا را "تیمارستانی در دل جنگل" گذاشته بودند و بیشتر انها می دانستند که باید از انجا دور بمانند. با تعطیل شدن تیمارستان، رازهای مخفی آن تیمارستان، باعث ایجاد افسانه هایی وحشتناک از جنون و قتل شده بود. اگر اهل ان منطقه باشید آن افسانه -پرستاری که در شیفت شب کار میکرد- از همان دوران کودکی کابوس شما میبود.
همه چیز با یک طوفان شروع شد.
اواخر شب وقتی هنوز تیمارستان باز بود، رعدوبرق باعث قطعی برق آنجا شد. در میان این تاریکی، به گوش رسید که یکی از بیماران بخش نوجوانان گم شده است.
صبح روز بعد، خدمه های تیمارستان، جسد -غرق شده و باد کرده - آن دختر را در نیزارها پیدا کردند.
سپس بعد از چند ماه، براثر طوفان و قطعی برق دیگری، جسد غرق شده دومین بیمار هم پیدا شد. برخی از خدمه های گریلاک به پرستار شیفت شب مشکوک شدند، اما حرفی به زبان نیاوردند. بعد از پیدا شدن جسد سومین بیمار، خدمه ها از اینکه این راز را مخفی نگه داشتند، پشیمان شدند.
مردم هدستون قبول نکردند که این مرگ ها تصادفی بوده است. و بنابراین آن ها پرستاری را که در شیفت شب کار میکرد دستگیر کردند و ادعا کردند که جنون تیمارستان، اورا گرفتار خود کرده است و او تصمیم گرفته با کشتن بیماران، آن ها را از عذاب نجات دهد. برای بیشتر کردن وحشت مردم شهر، یک روز پس از دستگیری او، پلیس جسد پرستار را با ملحفه ای اویزان شده از میله های سلولش، پیدا کردند.
با مرگ پرستار، راز و همانجا باقی ماند، رازی که تبدیل به یک قصه، و قصه ای که تبدیل به یک افسانه شد.
در عرض چند سال، تیمارستان تعطیل شد. تیمارستان گریلاک را همان جا رها کردند تا بپوسد، اما در شهر هدستون، داستان پرستار جانـــت³ هنوز ادامه داشت.
آن ها میگویند که در داخل ساختمان متروکه، زنی سفیدپوش هنوز در راهرو ها پرسه میزند، کفش های پاشنه بلند ضخیــمش را به کاشی ها میکوبد، و هرکسی که وارد تیمارستان میشود را گیر میندازد. هنگامی که او شما را گیر میندازد، با سوزن خود دهان و دست و پای شما را میدوزد، سپس شما را به بیرون تا لبه اب، تا علف های هرز دریاچه میکشاند.
آن ها میگویند وقتی شمارا گیر میندازد، لبخند میزندو از تلاش خودبرای پایان دادن به رنج و عذاب دیوانگان خوشحال است. چه کسی جز آن هایی که جنون دارند جرات وارد شدن به تیمارستانی متروکه در دل جنگل و یافتن رمز و رازهای وحشتناک آن را دارند؟
همه میدانند که برای انجام چنین کاری باید دیوانه باشی.
ادامه دارد...
هر شهر پر رمز و راز است و وقتی بچه ها در تاریکی شب در باره این رازها حرف بزنن، به قصه تبدیل میشوند. این رازها پخش میشوند، شکل میگیرند و تغییر میکنند. گاهی اوقات، در شرایت خاصی، قصه ها تبدیل به افسانه میشوند؛ افسانه هایی که بنا به تقدیرشان ماندگار میشوند، حتی آن بچه ها هم بزرگ میشوند و به زندگی شان ادامه میدهند.
در شهری به نام هدسـتون¹، ساختمان ویرانه ای به نام تیمارستان گریـلاک² در جنگل ایالتی مانند یک بنای یادبود برای مراسم تشییع جنازه، قرار داشت. زمانی در اینجا یک تیمارستان روانی قرار داشت که تقریبا هزار بیمار را در خود جای داده بود. بچه های محلی اسم آنجا را "تیمارستانی در دل جنگل" گذاشته بودند و بیشتر انها می دانستند که باید از انجا دور بمانند. با تعطیل شدن تیمارستان، رازهای مخفی آن تیمارستان، باعث ایجاد افسانه هایی وحشتناک از جنون و قتل شده بود. اگر اهل ان منطقه باشید آن افسانه -پرستاری که در شیفت شب کار میکرد- از همان دوران کودکی کابوس شما میبود.
همه چیز با یک طوفان شروع شد.
اواخر شب وقتی هنوز تیمارستان باز بود، رعدوبرق باعث قطعی برق آنجا شد. در میان این تاریکی، به گوش رسید که یکی از بیماران بخش نوجوانان گم شده است.
صبح روز بعد، خدمه های تیمارستان، جسد -غرق شده و باد کرده - آن دختر را در نیزارها پیدا کردند.
سپس بعد از چند ماه، براثر طوفان و قطعی برق دیگری، جسد غرق شده دومین بیمار هم پیدا شد. برخی از خدمه های گریلاک به پرستار شیفت شب مشکوک شدند، اما حرفی به زبان نیاوردند. بعد از پیدا شدن جسد سومین بیمار، خدمه ها از اینکه این راز را مخفی نگه داشتند، پشیمان شدند.
مردم هدستون قبول نکردند که این مرگ ها تصادفی بوده است. و بنابراین آن ها پرستاری را که در شیفت شب کار میکرد دستگیر کردند و ادعا کردند که جنون تیمارستان، اورا گرفتار خود کرده است و او تصمیم گرفته با کشتن بیماران، آن ها را از عذاب نجات دهد. برای بیشتر کردن وحشت مردم شهر، یک روز پس از دستگیری او، پلیس جسد پرستار را با ملحفه ای اویزان شده از میله های سلولش، پیدا کردند.
با مرگ پرستار، راز و همانجا باقی ماند، رازی که تبدیل به یک قصه، و قصه ای که تبدیل به یک افسانه شد.
در عرض چند سال، تیمارستان تعطیل شد. تیمارستان گریلاک را همان جا رها کردند تا بپوسد، اما در شهر هدستون، داستان پرستار جانـــت³ هنوز ادامه داشت.
آن ها میگویند که در داخل ساختمان متروکه، زنی سفیدپوش هنوز در راهرو ها پرسه میزند، کفش های پاشنه بلند ضخیــمش را به کاشی ها میکوبد، و هرکسی که وارد تیمارستان میشود را گیر میندازد. هنگامی که او شما را گیر میندازد، با سوزن خود دهان و دست و پای شما را میدوزد، سپس شما را به بیرون تا لبه اب، تا علف های هرز دریاچه میکشاند.
آن ها میگویند وقتی شمارا گیر میندازد، لبخند میزندو از تلاش خودبرای پایان دادن به رنج و عذاب دیوانگان خوشحال است. چه کسی جز آن هایی که جنون دارند جرات وارد شدن به تیمارستانی متروکه در دل جنگل و یافتن رمز و رازهای وحشتناک آن را دارند؟
همه میدانند که برای انجام چنین کاری باید دیوانه باشی.
ادامه دارد...
۱۰.۴k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲