قنبر کیست؟
قنبر کیست؟
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد ،عمویش پادشاه حبشه بود .
#جوان رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شده ام آمدم برای #خواستگاری .
پادشاه گفت :حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است .
گفت: عمو هر چه باشد من میپذیرم
شاه گفت : در شهر بدیها (مدینه) #دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو.
جوان گفت: عمو جان این دشمن تو اسمش چیست؟
گفت: اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام #علی_بن_ابیطالب می شناسند
جوان فورا اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد.
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی درحال باغبانی و بیل زدن است.
به نزدیک جوان رفت و گفت: ای مرد عرب تو #علی را میشناسی؟
گفت: تو را با علی چکار است؟
گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است .
گفت :تو حریف علی نمی شوی ،
گفت :مگر علی را میشناسی
گفت: بله من هر روز با اون هستم و هر روز او را میبینم
گفت :مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از #تن جدا کنم؟
گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من #هیکلی هم هیکل من.
گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست!
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم.
برای شکست علی چه داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.
گفت: پس آماده باش!
جوان #خنده ای بلند کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش! شمشیر را از نیام کشید.
گفت: اسمت چیست؟ مرد عرب جواب داد: عبدالله . نام تو چیست؟
گفت :فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد.
عبدالله در یک #چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به #آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش #اشک می آید.
گفت :چرا #گریه میکنی؟
جوان گفت: من #عاشق #دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد. حالا دارم بدست تو کشته میشوم.
مرد عرب جوان را بلند کرد و گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر ،
گفت: مگر تو که هستی؟
گفت: منم #اسدالله_الغالب علی بن ابیطالب، که اگر من بتوانم #دل #بنده ایی از بندگان #خدا را #شاد کنم حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود .
جوان بلند بلند گریه کرد و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت :من میخواهم از امروز #غلام تو شوم یا علی!
پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب علیه السلام
#بحارالانوار ج3 ص 211
امالی شیخ صدوق ص 671
.
.
#ارباب #نجف #رجب #حرم #مذهبی #متن #زیبا #امام_علی #عشق_مولا
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد ،عمویش پادشاه حبشه بود .
#جوان رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شده ام آمدم برای #خواستگاری .
پادشاه گفت :حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است .
گفت: عمو هر چه باشد من میپذیرم
شاه گفت : در شهر بدیها (مدینه) #دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو.
جوان گفت: عمو جان این دشمن تو اسمش چیست؟
گفت: اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام #علی_بن_ابیطالب می شناسند
جوان فورا اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد.
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی درحال باغبانی و بیل زدن است.
به نزدیک جوان رفت و گفت: ای مرد عرب تو #علی را میشناسی؟
گفت: تو را با علی چکار است؟
گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است .
گفت :تو حریف علی نمی شوی ،
گفت :مگر علی را میشناسی
گفت: بله من هر روز با اون هستم و هر روز او را میبینم
گفت :مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از #تن جدا کنم؟
گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من #هیکلی هم هیکل من.
گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست!
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم.
برای شکست علی چه داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.
گفت: پس آماده باش!
جوان #خنده ای بلند کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش! شمشیر را از نیام کشید.
گفت: اسمت چیست؟ مرد عرب جواب داد: عبدالله . نام تو چیست؟
گفت :فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد.
عبدالله در یک #چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به #آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش #اشک می آید.
گفت :چرا #گریه میکنی؟
جوان گفت: من #عاشق #دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد. حالا دارم بدست تو کشته میشوم.
مرد عرب جوان را بلند کرد و گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر ،
گفت: مگر تو که هستی؟
گفت: منم #اسدالله_الغالب علی بن ابیطالب، که اگر من بتوانم #دل #بنده ایی از بندگان #خدا را #شاد کنم حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود .
جوان بلند بلند گریه کرد و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت :من میخواهم از امروز #غلام تو شوم یا علی!
پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب علیه السلام
#بحارالانوار ج3 ص 211
امالی شیخ صدوق ص 671
.
.
#ارباب #نجف #رجب #حرم #مذهبی #متن #زیبا #امام_علی #عشق_مولا
۴.۸k
۰۶ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.