پارت صد سی چهار غریبه آشنا
#پارت_صد_سی_چهار #غریبه_آشنا
سهون:
دیگه دوستم نداره...حالا که عاشقش شدم دوستم نداره...دستام و پاهام بی حس شده بود تنها جایی که به ذهنم رسید برم بار بود...سوار ماشین شدم رفتم بار...انقد خوردم که همه چی از ذهنم بره انقد خوردم که دیگه یادم نمونه چی شده....تو حال خودم نبودم...فقط میخواستم زینب دوستم داشته باشه...تلو تلو میخوردم...برگشتم خونه تانیا زنگ رو زدم رفتم داخل...تانیا در رو باز کرد...ولی من تو حال خودم نبودم...اصلا نمیدیدم که تانیاست،من داشتم زینب رو میدیم...رفتم جلو دستامو گذاشتم دور صورتش
+زینب دوستت دارم
تانیا:سهون چیکار میکنی من زینب نیستم من تانیام
+زینب،ازم فرار نکن
تانیا:ولم کن سهون خواهش میکنمم ولمممم کننن عوضییی
لبامو گذاشتم رو لباش....نفهمیدم تانیاست....نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم
زینب:
زنگ در رو زدن در رو باز کردم...تانیا که یه بار باز کرده بود رفتم دنبالش که صداش کنم بهش بگم دونگهه اومده...دیدم سهون داره میبوستش...تانیا هم زور میزد خودشو از دستش راحت کنه یه جیغ زدم دستمو گرفتم جلو دهنم....همینجوری اشکام میومدن کپ کرده بودم...همون موقه دونگه اومد داخل...چند لحظه خشکش زد وقتی دست و پا زدن تانیا رو دید دویید سمتشون تانیا رو از تو دستاش آورد بیرون هلش داد عقب
دونگهه:سهونن چیکار میکنییی
+دونگهه زینب دوستم نداره چرا نمیزاری پیشم بمونه
دونگهه:این تانیاست احمق این تانیاست
رفتم پیش تانیا افتاده بود رو زمین و گریه میکرد بدنش میلزید بغلش کردم
دونگهه:سهون به خودت بیااا....چقد خوردی احمق که به این حال افتادی
سهون:زینب دوستم نداره
گریم بیشتر شده بود...این چه کاریه آخه...دونگهه دستشو آورد بالا محکم کوبید تو صورتش...
سهون انگار یهو از خواب بیدار شد...یه نگاه به من و تانیا کرد یه نگاه به دونگهه
سهون:من معذرت میخوام
از خونه رفت بیرون دونگهه اومد تانیا رو بغل کرد من رفتم داخل اتاق...لیلا هم که خواب بود اصلا انگار تو این دنیا نیست
کاری از نویسنده گروه@forough_wolf
#exo
سهون:
دیگه دوستم نداره...حالا که عاشقش شدم دوستم نداره...دستام و پاهام بی حس شده بود تنها جایی که به ذهنم رسید برم بار بود...سوار ماشین شدم رفتم بار...انقد خوردم که همه چی از ذهنم بره انقد خوردم که دیگه یادم نمونه چی شده....تو حال خودم نبودم...فقط میخواستم زینب دوستم داشته باشه...تلو تلو میخوردم...برگشتم خونه تانیا زنگ رو زدم رفتم داخل...تانیا در رو باز کرد...ولی من تو حال خودم نبودم...اصلا نمیدیدم که تانیاست،من داشتم زینب رو میدیم...رفتم جلو دستامو گذاشتم دور صورتش
+زینب دوستت دارم
تانیا:سهون چیکار میکنی من زینب نیستم من تانیام
+زینب،ازم فرار نکن
تانیا:ولم کن سهون خواهش میکنمم ولمممم کننن عوضییی
لبامو گذاشتم رو لباش....نفهمیدم تانیاست....نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم
زینب:
زنگ در رو زدن در رو باز کردم...تانیا که یه بار باز کرده بود رفتم دنبالش که صداش کنم بهش بگم دونگهه اومده...دیدم سهون داره میبوستش...تانیا هم زور میزد خودشو از دستش راحت کنه یه جیغ زدم دستمو گرفتم جلو دهنم....همینجوری اشکام میومدن کپ کرده بودم...همون موقه دونگه اومد داخل...چند لحظه خشکش زد وقتی دست و پا زدن تانیا رو دید دویید سمتشون تانیا رو از تو دستاش آورد بیرون هلش داد عقب
دونگهه:سهونن چیکار میکنییی
+دونگهه زینب دوستم نداره چرا نمیزاری پیشم بمونه
دونگهه:این تانیاست احمق این تانیاست
رفتم پیش تانیا افتاده بود رو زمین و گریه میکرد بدنش میلزید بغلش کردم
دونگهه:سهون به خودت بیااا....چقد خوردی احمق که به این حال افتادی
سهون:زینب دوستم نداره
گریم بیشتر شده بود...این چه کاریه آخه...دونگهه دستشو آورد بالا محکم کوبید تو صورتش...
سهون انگار یهو از خواب بیدار شد...یه نگاه به من و تانیا کرد یه نگاه به دونگهه
سهون:من معذرت میخوام
از خونه رفت بیرون دونگهه اومد تانیا رو بغل کرد من رفتم داخل اتاق...لیلا هم که خواب بود اصلا انگار تو این دنیا نیست
کاری از نویسنده گروه@forough_wolf
#exo
۱۶.۱k
۱۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.