🤎عطر تلخ🤎P21
دلم میخواست باور کنم که همش ی شوخی بود ، اون پدری که من داشتم نمیتونست به همین راحتی بمیره.
احساس پوچی میکردم....پدرمو از دست دادم ، کسی که چشم دیدنشو نداشتم....الان باید براش عزاداری کنم...
چیزی نگفتم و بی صدا اشک میریختم
احساس میکردم دیوونه شدم ، تمام خاطرات خوب و بد مثل یه فیلم کوتاه از جلوی چشمم رد میشد ، بابا برای همیشه از دستت دادم
تهیونگ ویو
تونستیم نقشمونو عالی اجرا کنیم ، تمام شواهد ثابت میکرد کوک قاتله
تهیونگ : باورم نمیشه همچین کاری کردیم
جانگ باکهیون : مجبور بودیم ، رییس کله ی دوتامونو میکند
تهیونگ : اگه بفهمن کار تو بوده چی
جانگ باکهیون: ی جوری میگه که انگار فقط من مقصرم...
تهیونگ : معلومه که تو مقصری ، تو بودی که پدر لیا رو کشتی ، کوک و بیهوش کردی و انداختی وسط بیابون کنار به جنازه....تو برای کوک نقشه کشیدی جانگ میبینی؟
تو این داستان هیچ اثری از من وجود نداره
جانگ باکهیون : همون طور که سر کوک رو کردم زیر آب توئم میتونم نابود کنم
تهیونگ : گمون نکنم
لیا ویو
بعد از اینکه ماجرا رو بهم توضیح داد گفت که باید بریم سردخونه تا مطمئن شیم واقعا پدرمه
وارد سردخونه شدم ، از سرما توی خودم جمع شده بودم
تو دلم ی درصد امید داشتم که اون نباشه
وارد ی اتاق شدیم پر از کشو های بزرگ بود سمت یکیشون رفتیم نگهبان یکی از کشو هارو کشید ، حس میکردم قلبم الان از سینم میزنه بیرون وقتی پارچه رو از روی صورت جنازه کشید دیدم که....
خودشه....اون پدرمه
احساس پوچی میکردم....پدرمو از دست دادم ، کسی که چشم دیدنشو نداشتم....الان باید براش عزاداری کنم...
چیزی نگفتم و بی صدا اشک میریختم
احساس میکردم دیوونه شدم ، تمام خاطرات خوب و بد مثل یه فیلم کوتاه از جلوی چشمم رد میشد ، بابا برای همیشه از دستت دادم
تهیونگ ویو
تونستیم نقشمونو عالی اجرا کنیم ، تمام شواهد ثابت میکرد کوک قاتله
تهیونگ : باورم نمیشه همچین کاری کردیم
جانگ باکهیون : مجبور بودیم ، رییس کله ی دوتامونو میکند
تهیونگ : اگه بفهمن کار تو بوده چی
جانگ باکهیون: ی جوری میگه که انگار فقط من مقصرم...
تهیونگ : معلومه که تو مقصری ، تو بودی که پدر لیا رو کشتی ، کوک و بیهوش کردی و انداختی وسط بیابون کنار به جنازه....تو برای کوک نقشه کشیدی جانگ میبینی؟
تو این داستان هیچ اثری از من وجود نداره
جانگ باکهیون : همون طور که سر کوک رو کردم زیر آب توئم میتونم نابود کنم
تهیونگ : گمون نکنم
لیا ویو
بعد از اینکه ماجرا رو بهم توضیح داد گفت که باید بریم سردخونه تا مطمئن شیم واقعا پدرمه
وارد سردخونه شدم ، از سرما توی خودم جمع شده بودم
تو دلم ی درصد امید داشتم که اون نباشه
وارد ی اتاق شدیم پر از کشو های بزرگ بود سمت یکیشون رفتیم نگهبان یکی از کشو هارو کشید ، حس میکردم قلبم الان از سینم میزنه بیرون وقتی پارچه رو از روی صورت جنازه کشید دیدم که....
خودشه....اون پدرمه
۳.۶k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.