🤎عطر تلخ🤎 P19
سلااااام چطورید.... بالاخره امتحانای دی ماه تموم شد و برای اینکه جبران کنیم ۲ پارت نوشتیم این پارت ۱۹ هستش پارت ۲۰ هم ی ساعت دیگه آپ میشه🙂🤎🪄
۴ روز بعد
لیا : بدجور نگران جونگ کوک بودم ، نزدیک چند روز بود که ناپدید شده بود.
امروز روز اول دانشگاهم بود اما اونقدر فکرم درگیر جونگ کوک بود که فقط ی لباس ساده پوشیدم ، یونسو پایین منتظر وایساده بود.
سوار ماشین شدیمو بدون اینکه بخوام کلمه ای حرف بزنم.
اما این سکوت زیاد موندگار نبود و یونسو گفت :
پلیسا هنوز خبری ازش ندادن
لیا : نکنه انتظار داری بهت زنگ بزنن
یونسو : اون پرونده به قدری جدی هست که بخوان خودشون زنگ بزنن
بعد از چند دقیقه رسیدیم ، حال دانشگاه رو نداشتم و البته فکر نمیکردم ی روز بخوام اون قدر نگران کسی بشم که از خواب و خوراک بیوفتم همین طور که داشتم فکر میکردم به ی پسری خوردم و نوشیدنی هایی که دستش بود ریخت روش.
لیا: وای ببخشید ، حواسم نبود من واقعا معذرت میخوام
پسر : اشکالی نداره خانوم ، مهم نیست
لیا : اگه میخواید براتون ی نوشیدنی دیگه...
پسر : نه نیازی نیست ، فکر کنم زیادی عجله داشتید
لیا : بله........ذهنم ی ذره مشغول بود ، ببخشید من دانشکده ام رو پیدا نمیکنم میشه بهم کمک کنید؟
پسر : راستش منم روز اول دانشگاهمه برای همین منم نمیدونم
لیا : واقعا ؟ کدوم رشته اید ؟
پسر : معماری
لیا: منم معماریم فکر کنم باید تو ی کلاس باشیم
پسر : آره :)
لیا : من لیام ، کیم لیا
پسر : جانگ باکهیون
بعد از کلی گشتن بالاخره دانشکده رو پیدا کردیم وقتی رسیدیم استاد سر کلاس بود عذر خواهی کردیم و رفتیم ی جا نشستیم ، اولین کلاسمون تاریخ بود کم مونده بود خوابمون ببره وقتی برگشتم ببینم جانگ چیکار میکنه دیدم که داره خواب هفت پادشاه رو میبینه .
بعد از اینکه کلاس تموم شد رفتیم دم کلاس یونسو ، وقتی از کلاس اومد بیرون با کنجکاوی به من و جانگ خیره شد بعد از اینکه یونسو و جانگ رو باهم آشنا کردم به سمت سلف رفتیم و ی غذای سبک خوردیم همین طور که داشتیم حرف میزدیم گوشی یونسو زنگ خورد......از طرف پلیس بود......
کوک ویو
با سردرد بدی بیدار شدم ی چند دقیقه ای طول کشید تا بفهمم کجام ، تا چشم کار میکرد فقط بیابون بود ، یک دفعه چشمم به ی جنازه افتاد وقتی خواستم برم طرفش متوجه شدم دست و پاهام بستست بعد از کلی کلنجار تونستم دست و پاهامو باز کنم تا خواستم برم سمت جنازه صدای آژیر پلیس به گوشم خورد....
۴ روز بعد
لیا : بدجور نگران جونگ کوک بودم ، نزدیک چند روز بود که ناپدید شده بود.
امروز روز اول دانشگاهم بود اما اونقدر فکرم درگیر جونگ کوک بود که فقط ی لباس ساده پوشیدم ، یونسو پایین منتظر وایساده بود.
سوار ماشین شدیمو بدون اینکه بخوام کلمه ای حرف بزنم.
اما این سکوت زیاد موندگار نبود و یونسو گفت :
پلیسا هنوز خبری ازش ندادن
لیا : نکنه انتظار داری بهت زنگ بزنن
یونسو : اون پرونده به قدری جدی هست که بخوان خودشون زنگ بزنن
بعد از چند دقیقه رسیدیم ، حال دانشگاه رو نداشتم و البته فکر نمیکردم ی روز بخوام اون قدر نگران کسی بشم که از خواب و خوراک بیوفتم همین طور که داشتم فکر میکردم به ی پسری خوردم و نوشیدنی هایی که دستش بود ریخت روش.
لیا: وای ببخشید ، حواسم نبود من واقعا معذرت میخوام
پسر : اشکالی نداره خانوم ، مهم نیست
لیا : اگه میخواید براتون ی نوشیدنی دیگه...
پسر : نه نیازی نیست ، فکر کنم زیادی عجله داشتید
لیا : بله........ذهنم ی ذره مشغول بود ، ببخشید من دانشکده ام رو پیدا نمیکنم میشه بهم کمک کنید؟
پسر : راستش منم روز اول دانشگاهمه برای همین منم نمیدونم
لیا : واقعا ؟ کدوم رشته اید ؟
پسر : معماری
لیا: منم معماریم فکر کنم باید تو ی کلاس باشیم
پسر : آره :)
لیا : من لیام ، کیم لیا
پسر : جانگ باکهیون
بعد از کلی گشتن بالاخره دانشکده رو پیدا کردیم وقتی رسیدیم استاد سر کلاس بود عذر خواهی کردیم و رفتیم ی جا نشستیم ، اولین کلاسمون تاریخ بود کم مونده بود خوابمون ببره وقتی برگشتم ببینم جانگ چیکار میکنه دیدم که داره خواب هفت پادشاه رو میبینه .
بعد از اینکه کلاس تموم شد رفتیم دم کلاس یونسو ، وقتی از کلاس اومد بیرون با کنجکاوی به من و جانگ خیره شد بعد از اینکه یونسو و جانگ رو باهم آشنا کردم به سمت سلف رفتیم و ی غذای سبک خوردیم همین طور که داشتیم حرف میزدیم گوشی یونسو زنگ خورد......از طرف پلیس بود......
کوک ویو
با سردرد بدی بیدار شدم ی چند دقیقه ای طول کشید تا بفهمم کجام ، تا چشم کار میکرد فقط بیابون بود ، یک دفعه چشمم به ی جنازه افتاد وقتی خواستم برم طرفش متوجه شدم دست و پاهام بستست بعد از کلی کلنجار تونستم دست و پاهامو باز کنم تا خواستم برم سمت جنازه صدای آژیر پلیس به گوشم خورد....
۳.۶k
۱۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.