دختر قاتل : part²⁹
دختر قاتل : part²⁹
با صدای کوک ک تا الان ساکت بود ب خودم اومدم
کوک: ات حالت خوبه ؟ ببین نمیخواستم ناراحتت کنم
ات: کوک م..من همه چی یادم اومد
کوک: چیییییییی
ات: اره همه چی یادمه تابستونا میرفتیم دریا و بازی میکردیم ی بار رفتیم تو کلبه جنگلی و چند روز اونجا بودیم موقعی ک تو از مدرسه میومدی با بداخلاقی میگرفتی میخوابیدی حتی محلمم نمیزاشتی وقتی رفتم مدرسه خودت میومدی دنبالم و تو راه مدرسه باهم بازی میکردیم همه چی یادم اومد کوک
کوک ک از حرفای ات خوشحال شده بود یا باید بگم خر ذوق شده بود یهو پرید رو ات و بغلش کرد اتم برخلاف روزای دیگ بغلش کرد
ات: خفم کردی بسه
کوک: ا..ات میای مثل اون موقع صمیمی باشیم ؟
ات: اهومم باشه ولی سریع پسر خاله نشو هاا
کوک: خیله خب ولی باید جشن بگیرمممم
ات: چرا ؟
کوک : چون تو بالاخره یادت اومد بالاخره قراره باهم صمیمی بشیمم (لبخند خرگوشی )
ات ک از واکنش کوک خندش گرفته بود دیگ نتونست جلوی خنده اشو بگیره و زد زیر خنده
ات:وای خدا ...ک..کوک ا..این چ کاریه آخه چ..چرا شبیه خ..خرگوش میشی ا..آخه تو ( نفس نفس بخاطر خندیدنشه)
کوک : خب دیگ بسه پاشو بریم شام وایسا ببینم مگ چقدره اینجاییم ؟ ساعت دهه پامیشی میای همین الان
ات: خیله خب برو آماده شدم میام
ویو ات
وقتی کوک رفت پاشدم رفتم ی دوش ۱۰ مینی گرفتم حولرو پیچیدم دور بدنم و اومدم بیرون یادم اومد لباس ندارم همین دیروز اومده بودم اینجا ک البته تا همین دو ساعت پیش خواب بودم حدس زدم شاید کوک لباس گرفته باشه رفتم سمت کمدی ک اونور تخت بود درشو ک باز کردم کلی لباس های رنگی رنگی و مشکی اونجا بود همه ی مدل لباسی اونجا بود و مرتب چیده شده بودند خودمو جمع کردمو یکی از لباسارو برداشتم و پوشیدم
(لباسی ک پوشید و میزارم ) رفتم جلوی میز آرایش و فقط ب صورتم یکم تینت زدم ب لبم هم روش ی برق لب زدم رفتم پایین دیدم کوک نشسته رو میز تا من بیام و سرش تو گوشیه
رفتم وایسادم روبه روی کوک با ی سرفه الکی ک کردم توجهمو جلب کردم
کوک : میگم تو عادت داری لباس اینجوری بپوشی؟
ات:چجوری؟
کوک: ...
ویو ات
بلند شد داشت میومد سمتم منم کم کم میرفتم عقب واقعا نمیدونستم قراره چیکار کنه ک یهو خوردم ب دیوار اونم اومد دستشو گذاشت دورم
ویو کوک
میخواستم بهش نشون بدم ک نباید این چیزا رو بپوشه پس پاشدم رفتم سمتش ک اونم عقب عقب میرفت ک خورد ب دیوار منم بین دستام زندانیش کردمو بهش نزدیک شدم
ات : د.داری چیکار میکنی گمشو اونور
کوک: بیب میدونی ک میتونم هر بلایی سرت بیارم نباید همچین چیزیو بپوشی
ات:لباسم مشکل نداره پس گمشو اونور
ویو کوک
چشم خورد ب لباش دلم میخواست ی بار دیگ مزشون کنم ولی سریع ب خودم اومدم
ادامه تو کامنتا ..
با صدای کوک ک تا الان ساکت بود ب خودم اومدم
کوک: ات حالت خوبه ؟ ببین نمیخواستم ناراحتت کنم
ات: کوک م..من همه چی یادم اومد
کوک: چیییییییی
ات: اره همه چی یادمه تابستونا میرفتیم دریا و بازی میکردیم ی بار رفتیم تو کلبه جنگلی و چند روز اونجا بودیم موقعی ک تو از مدرسه میومدی با بداخلاقی میگرفتی میخوابیدی حتی محلمم نمیزاشتی وقتی رفتم مدرسه خودت میومدی دنبالم و تو راه مدرسه باهم بازی میکردیم همه چی یادم اومد کوک
کوک ک از حرفای ات خوشحال شده بود یا باید بگم خر ذوق شده بود یهو پرید رو ات و بغلش کرد اتم برخلاف روزای دیگ بغلش کرد
ات: خفم کردی بسه
کوک: ا..ات میای مثل اون موقع صمیمی باشیم ؟
ات: اهومم باشه ولی سریع پسر خاله نشو هاا
کوک: خیله خب ولی باید جشن بگیرمممم
ات: چرا ؟
کوک : چون تو بالاخره یادت اومد بالاخره قراره باهم صمیمی بشیمم (لبخند خرگوشی )
ات ک از واکنش کوک خندش گرفته بود دیگ نتونست جلوی خنده اشو بگیره و زد زیر خنده
ات:وای خدا ...ک..کوک ا..این چ کاریه آخه چ..چرا شبیه خ..خرگوش میشی ا..آخه تو ( نفس نفس بخاطر خندیدنشه)
کوک : خب دیگ بسه پاشو بریم شام وایسا ببینم مگ چقدره اینجاییم ؟ ساعت دهه پامیشی میای همین الان
ات: خیله خب برو آماده شدم میام
ویو ات
وقتی کوک رفت پاشدم رفتم ی دوش ۱۰ مینی گرفتم حولرو پیچیدم دور بدنم و اومدم بیرون یادم اومد لباس ندارم همین دیروز اومده بودم اینجا ک البته تا همین دو ساعت پیش خواب بودم حدس زدم شاید کوک لباس گرفته باشه رفتم سمت کمدی ک اونور تخت بود درشو ک باز کردم کلی لباس های رنگی رنگی و مشکی اونجا بود همه ی مدل لباسی اونجا بود و مرتب چیده شده بودند خودمو جمع کردمو یکی از لباسارو برداشتم و پوشیدم
(لباسی ک پوشید و میزارم ) رفتم جلوی میز آرایش و فقط ب صورتم یکم تینت زدم ب لبم هم روش ی برق لب زدم رفتم پایین دیدم کوک نشسته رو میز تا من بیام و سرش تو گوشیه
رفتم وایسادم روبه روی کوک با ی سرفه الکی ک کردم توجهمو جلب کردم
کوک : میگم تو عادت داری لباس اینجوری بپوشی؟
ات:چجوری؟
کوک: ...
ویو ات
بلند شد داشت میومد سمتم منم کم کم میرفتم عقب واقعا نمیدونستم قراره چیکار کنه ک یهو خوردم ب دیوار اونم اومد دستشو گذاشت دورم
ویو کوک
میخواستم بهش نشون بدم ک نباید این چیزا رو بپوشه پس پاشدم رفتم سمتش ک اونم عقب عقب میرفت ک خورد ب دیوار منم بین دستام زندانیش کردمو بهش نزدیک شدم
ات : د.داری چیکار میکنی گمشو اونور
کوک: بیب میدونی ک میتونم هر بلایی سرت بیارم نباید همچین چیزیو بپوشی
ات:لباسم مشکل نداره پس گمشو اونور
ویو کوک
چشم خورد ب لباش دلم میخواست ی بار دیگ مزشون کنم ولی سریع ب خودم اومدم
ادامه تو کامنتا ..
۲۵.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.