دختر قاتل:part²⁸
دختر قاتل:part²⁸
ساعت ۸:۰۰ شب
صدای در اتاق تق تق تق
کوک: ات ..ات پاشو شب شده از صبح هیچی نخوردی پاشو
ویو ات
با صدای کوک بیدار شدم ولی چشامو باز نکردم ک..
ات: ن..نکن باشه باشه ( داره میخنده )
ویو ات
کوک یهو پرید رومو شروع کرد ب قل قلک دادنم
کوک:خب پاشو از صبح هیچی نخوردی
(همچنان رو اته)
ات :نمیخوام خودت برو بخور برو اونور
کوک: جدی میگی؟
ات:اره برو مگ باهات شوخی دارم
کوک: باید ادامه حرف صبحمو بهت بزنم ولی بعد حرفم باید پاشی بیای
ات:خیله خب بگو ..وایسا ببینم گمشو پایین ( کوک و پرت کرد پایین )
کوک : هی چیکار میکنی
ات:تو چیکار میکنی ؟؟
کوک:مگ چیکار کردم
ات:هی..هیچی میگفتی حرفتو
کوک: خب باید بهت بگم ک ما تو بچگی هم بازی بودیم
ات:چییی؟
کوک:اره خب ..خیلی باهم صمیمی بودیم
ات: خب بعدش چیشد
کوک: اگ اجازه بدی میگم ..ی روز اومده بودی عمارت ما من از بابام اجازه گرفتم ک ببرمت بیرون
ات: وایسا این قضیه مال کیه ؟
کوک: ۹ سالگیت
ات: چییی ؟ چرا من هیچی یادم نیس
کوک: گفتم اگ ببندی بزاری حرف بزنم میگم
ات: خیله خب بقیش
کوک: رفتیم بیرون پارک رفتیم بازی کردیم ولی توی مسیر برگشت خونه ..
ویو ات
یهو قیافه کوک ناراحت شد ..مگ چ اتفاقی افتاده بود ؟
کوک:من من یهو ی اس ام اس خواستم چک کنم توام خیلی شیطونی میکردی هی اینور و اونور میرفتی نفهمیدم کی بود ولی یهو صدای جیغ تو اومد وقتی سرمو بلند کردم د..دیدم غ..غرق خونی اون لحظه نمیدونستم چیکار کنم سریع زنگ زدم بابام توی ۵ دقیقه بادیگاردا اومدن بردیمت بیمارستان بردنت اتاق عمل ولی ..وقتی دکتر از اتاق عمل اومد بیرون گ..گفت ک ضربه بدی ب سرت خورده و حافظت رو ب طور موقت از دست دادی وقتی از اتاق عمل اومدی بیرون و بهوش اومدی فقط مامان و بابات و یادت بود و داداشت منم برای اینک بهت آسیبی نزنم دیگ پیدام نشد توام دیگ یادت نیومد
دوسال بعدم خبر بهم رسید ک مامان و بابات و خودت توماشین بودینو تصادف کردین فهمیدم فقط تو سالم موندی نگرانت شدم خواستم بیام پیشت ولی چ فایده چون منو یادت نبود بخاطر همین نیومدم برای چند سال بعدم اولیت بار توی بار دیدمت چون هنوزم شبیه بچگیاتی ولی فقط بزرگ شدی شناختمت ....اون همه داستان داشتیم و تو الان اینجایی
ی نگا ب ات کردم ب ی جا زل زده بود هیچی نمیگف
ویو ات
همه ی خاطراتم با کوک از جلوی چشم رد شد از همون موقعی ک باهاش آشنا شدم تا اتفاقی ک برام افتاد همش یادم اومد تابستونا باهم میرفتیم دریا و بازی میکردیم باهم اهنگ میزاشتیم بازی میکردیم میرقصیدیم کلی خوشحال بودیم و این خوشحالی تا ۳ سال طول کشید ما از ۶ سالگی من دوست شدیم یادم اومد وقتی بچه تر بودم حتی محل کوکم نمیدادم یهو ی لبخند کوچیکی رو لبم نقش گرف ولی سریع جمعش کردمو....
........
ساعت ۸:۰۰ شب
صدای در اتاق تق تق تق
کوک: ات ..ات پاشو شب شده از صبح هیچی نخوردی پاشو
ویو ات
با صدای کوک بیدار شدم ولی چشامو باز نکردم ک..
ات: ن..نکن باشه باشه ( داره میخنده )
ویو ات
کوک یهو پرید رومو شروع کرد ب قل قلک دادنم
کوک:خب پاشو از صبح هیچی نخوردی
(همچنان رو اته)
ات :نمیخوام خودت برو بخور برو اونور
کوک: جدی میگی؟
ات:اره برو مگ باهات شوخی دارم
کوک: باید ادامه حرف صبحمو بهت بزنم ولی بعد حرفم باید پاشی بیای
ات:خیله خب بگو ..وایسا ببینم گمشو پایین ( کوک و پرت کرد پایین )
کوک : هی چیکار میکنی
ات:تو چیکار میکنی ؟؟
کوک:مگ چیکار کردم
ات:هی..هیچی میگفتی حرفتو
کوک: خب باید بهت بگم ک ما تو بچگی هم بازی بودیم
ات:چییی؟
کوک:اره خب ..خیلی باهم صمیمی بودیم
ات: خب بعدش چیشد
کوک: اگ اجازه بدی میگم ..ی روز اومده بودی عمارت ما من از بابام اجازه گرفتم ک ببرمت بیرون
ات: وایسا این قضیه مال کیه ؟
کوک: ۹ سالگیت
ات: چییی ؟ چرا من هیچی یادم نیس
کوک: گفتم اگ ببندی بزاری حرف بزنم میگم
ات: خیله خب بقیش
کوک: رفتیم بیرون پارک رفتیم بازی کردیم ولی توی مسیر برگشت خونه ..
ویو ات
یهو قیافه کوک ناراحت شد ..مگ چ اتفاقی افتاده بود ؟
کوک:من من یهو ی اس ام اس خواستم چک کنم توام خیلی شیطونی میکردی هی اینور و اونور میرفتی نفهمیدم کی بود ولی یهو صدای جیغ تو اومد وقتی سرمو بلند کردم د..دیدم غ..غرق خونی اون لحظه نمیدونستم چیکار کنم سریع زنگ زدم بابام توی ۵ دقیقه بادیگاردا اومدن بردیمت بیمارستان بردنت اتاق عمل ولی ..وقتی دکتر از اتاق عمل اومد بیرون گ..گفت ک ضربه بدی ب سرت خورده و حافظت رو ب طور موقت از دست دادی وقتی از اتاق عمل اومدی بیرون و بهوش اومدی فقط مامان و بابات و یادت بود و داداشت منم برای اینک بهت آسیبی نزنم دیگ پیدام نشد توام دیگ یادت نیومد
دوسال بعدم خبر بهم رسید ک مامان و بابات و خودت توماشین بودینو تصادف کردین فهمیدم فقط تو سالم موندی نگرانت شدم خواستم بیام پیشت ولی چ فایده چون منو یادت نبود بخاطر همین نیومدم برای چند سال بعدم اولیت بار توی بار دیدمت چون هنوزم شبیه بچگیاتی ولی فقط بزرگ شدی شناختمت ....اون همه داستان داشتیم و تو الان اینجایی
ی نگا ب ات کردم ب ی جا زل زده بود هیچی نمیگف
ویو ات
همه ی خاطراتم با کوک از جلوی چشم رد شد از همون موقعی ک باهاش آشنا شدم تا اتفاقی ک برام افتاد همش یادم اومد تابستونا باهم میرفتیم دریا و بازی میکردیم باهم اهنگ میزاشتیم بازی میکردیم میرقصیدیم کلی خوشحال بودیم و این خوشحالی تا ۳ سال طول کشید ما از ۶ سالگی من دوست شدیم یادم اومد وقتی بچه تر بودم حتی محل کوکم نمیدادم یهو ی لبخند کوچیکی رو لبم نقش گرف ولی سریع جمعش کردمو....
........
۱۰.۵k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.