مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که ازصبح تا نصف شب در مورد

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که ازصبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زنو در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت…
یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یاچه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه...
دیدگاه ها (۶)

عاقبت پدرم بعد از ماه ها اقامت در تبریز، با زن عقدی خویش به...

️ﺭﻭﺯﯼ" ﺍﻧﺪﻭﻩ " ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﺎﺁﻣﺪ !.ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺭﻫﮕﺬﺭ ﺍﺳﺖ !... ﻣﺎﻧﺪ !...

مردا همه نعمتن میگی نه مرد یعنی..چای احمد:برنج محسنآبلیموی م...

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدنمنم که دیده نیالودم به بد دیدن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط