My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part³¹🪐🦖
خودشو همزمان تو بغل جین و نامجون انداخت... آروم هق هق کرد و دستاشو دور اونا محکم تر کرد..
الان واقعا حس کرد که خانواده داره و بلاخره قراره دوست داشته بشه...
بلاخره قراره وقتی دیر کرد یکی باشه بهش زنگ بزنه و نگرانش باشه..
بلاخره قراره طعم واقعی خانواده رو بچشه...
نمیدونست نامجون و جین یه انسان هستن یا فرشته..
نامجون لبخندی زد و موهای پسرک رو نوازش کرد و آروم دم گوشش گفت...
نامجون: آروم باش عزیزم.. حالا بگو من این آغوش رو جواب مثبت در نظر بگیرم یا نه...؟
تهیونگ سری تکون داد و بیشتر نامجون رو تو بغلش فشرد..
نامجون تک خندی کرد و موهای تهیونگ رو بو کرد و بوسید...
جین لبخندی زد و صورت تهیونگ که بخاطر اشک قرمز شده بود رو نوازش کرد و گفت..
جین: اوه نامجون ببین ما اینجا یه توت فرنگی داریم...
تهیونگ با حرف جین خنده ریز و خجالتی کرد و حرفی نزد..
بخاطر شوکی که بهش وارد شده بود یکم کم حرف شده بود...
نامجون سر تهیونگ رو با سینش تکیه داد و گفت..
نامجون: از این به بعد من جای بابای تو میشم و جین پاپای تو... هرچی میخوای بهم بگو هر خواسته داری بگو برات فراهم میکنم.. نمیزارم سختی بکشی تهیونگ کاری میکنم که از تصمیم الانت پشیمون نشی... از هرچیزی بهترین رو برات میگیرم و نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره..
تهیونگ یه خواسته کوچولو داشت که خجالت میکشید به نامجون بگه...
نامجون از حالت صورت تهیونگ فهمید که میخواد چیزی بگه اما سختشه..
نامجون: بهم بگو تهیونگ می شنوم...
تهیونگ دست نامجون رو گرفت و آروم گفت..
تهیونگ: من دلم میخواد برم مدرسه... دلم میخواد تحصیل کنم نامی، میزاری..؟
نامجون با شنیدن حرف تهیونگ لبخندی دندون نمایی زد و گفت...
نامجون: حتما عزیزم چرا که نه منم دلم میخواد یه پسر تحصیل کرده داشته باشم.. فردا میبرمت و یه مدرسه خوب ثبت نامت میکنم باشه...؟
تهیونگ از این همه مهربونی نامجون دوباره بغضش گرفت اما خودش زو کنترل کرد..
دست خودش نبود... چون تا الان هیچ محبتی ندیده بود از کسی و این یکم براش زیادی بود..
جین با دیدن جو ساکت خونه سریع از جاش بلند شد گفت...
جین: بیاین شام که اگه از دست پخت جین جا بمونین نصف عمرتون بر فناست..
تهیونگ و نامجون خنده ای کردند و باهم به سمت آشپز خونه قدم برداشتند...
"جونگکوک"
آخرین پیک رو خورد و شیشه ویسکی رو محکم به میز کوبوند و که شیشه به هزار قسمت تبدیل شد..
با امروز ده روز بود که داشت بدون تهیونگ سر میکرد...
هر شب با یکی میخوابید اما هیچکدوم به ظرافت و زیبایی تهیونگ نبودند...
جونگ کوک میدونست اون فقط یکیه اما بازم بهش رحم نکرد و این بی رحمی ها آخرش کار خودشو کرد..
نامجون رو از دست داد.. تهیونگ رو از دست داد...
_ _ _ _ _
ببخشید دیر گذاشتم...
Part³¹🪐🦖
خودشو همزمان تو بغل جین و نامجون انداخت... آروم هق هق کرد و دستاشو دور اونا محکم تر کرد..
الان واقعا حس کرد که خانواده داره و بلاخره قراره دوست داشته بشه...
بلاخره قراره وقتی دیر کرد یکی باشه بهش زنگ بزنه و نگرانش باشه..
بلاخره قراره طعم واقعی خانواده رو بچشه...
نمیدونست نامجون و جین یه انسان هستن یا فرشته..
نامجون لبخندی زد و موهای پسرک رو نوازش کرد و آروم دم گوشش گفت...
نامجون: آروم باش عزیزم.. حالا بگو من این آغوش رو جواب مثبت در نظر بگیرم یا نه...؟
تهیونگ سری تکون داد و بیشتر نامجون رو تو بغلش فشرد..
نامجون تک خندی کرد و موهای تهیونگ رو بو کرد و بوسید...
جین لبخندی زد و صورت تهیونگ که بخاطر اشک قرمز شده بود رو نوازش کرد و گفت..
جین: اوه نامجون ببین ما اینجا یه توت فرنگی داریم...
تهیونگ با حرف جین خنده ریز و خجالتی کرد و حرفی نزد..
بخاطر شوکی که بهش وارد شده بود یکم کم حرف شده بود...
نامجون سر تهیونگ رو با سینش تکیه داد و گفت..
نامجون: از این به بعد من جای بابای تو میشم و جین پاپای تو... هرچی میخوای بهم بگو هر خواسته داری بگو برات فراهم میکنم.. نمیزارم سختی بکشی تهیونگ کاری میکنم که از تصمیم الانت پشیمون نشی... از هرچیزی بهترین رو برات میگیرم و نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره..
تهیونگ یه خواسته کوچولو داشت که خجالت میکشید به نامجون بگه...
نامجون از حالت صورت تهیونگ فهمید که میخواد چیزی بگه اما سختشه..
نامجون: بهم بگو تهیونگ می شنوم...
تهیونگ دست نامجون رو گرفت و آروم گفت..
تهیونگ: من دلم میخواد برم مدرسه... دلم میخواد تحصیل کنم نامی، میزاری..؟
نامجون با شنیدن حرف تهیونگ لبخندی دندون نمایی زد و گفت...
نامجون: حتما عزیزم چرا که نه منم دلم میخواد یه پسر تحصیل کرده داشته باشم.. فردا میبرمت و یه مدرسه خوب ثبت نامت میکنم باشه...؟
تهیونگ از این همه مهربونی نامجون دوباره بغضش گرفت اما خودش زو کنترل کرد..
دست خودش نبود... چون تا الان هیچ محبتی ندیده بود از کسی و این یکم براش زیادی بود..
جین با دیدن جو ساکت خونه سریع از جاش بلند شد گفت...
جین: بیاین شام که اگه از دست پخت جین جا بمونین نصف عمرتون بر فناست..
تهیونگ و نامجون خنده ای کردند و باهم به سمت آشپز خونه قدم برداشتند...
"جونگکوک"
آخرین پیک رو خورد و شیشه ویسکی رو محکم به میز کوبوند و که شیشه به هزار قسمت تبدیل شد..
با امروز ده روز بود که داشت بدون تهیونگ سر میکرد...
هر شب با یکی میخوابید اما هیچکدوم به ظرافت و زیبایی تهیونگ نبودند...
جونگ کوک میدونست اون فقط یکیه اما بازم بهش رحم نکرد و این بی رحمی ها آخرش کار خودشو کرد..
نامجون رو از دست داد.. تهیونگ رو از دست داد...
_ _ _ _ _
ببخشید دیر گذاشتم...
۳.۹k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲