My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part³²🪐🦖
نامجون رو از دست داد... تهیونگ رو از دست داد..
به هر*زهای که گوشه اتاق داشت از درد به خودش می پیچید نگاه کرد...
پوزخندی زد و با داد گفت..
کوک: گورتو گم کن ج*ن*د*ه عوضی هیچکدومتون نمیتونین منو راضی کنین هر*زه های بی عرضه... تن لشتو جمع کن و زود از خونه من گورتو گم کن تا جنازت از این خونه بیرون نرفته سریع..
پسر سریع با دستپاچگی و درد سعی کرد سریع لباسش رو بپوشه و از اون جهنم کذایی فرار کنه...
تا پسر رفت جونگکوک عربده ای کشید و تابلو ی عکس رو برداشت و محکم به زمین کوبید..
اونقدر وضع خودش و خونه اش خراب بود که نمیشد بهش گفت خونه...
الان فقط تهیونگ رو میخواست... فقط تهیونگ..
میدونست این خودخواهی هست که با تمام بلاهایی که سر تهیونگ آورده بود بازم دلش اونو میخواست و بهش کشش داشت...
خودش هم دلیل این کارهاشو نمیدونست.. جونگکوک آدم متعهدی نبود...
تا قبل آشنایی با تهیونگ هر شب با یکی میخوابید و این براش عادی بود..
اما تهیونگ فرق داشت...
خودش هم میدونست که تهیونگ با همه فرق داره.. اون نه تنها به مغز و فکرش بلکه به قلبش هم نفوذ کرده بود...
هیچکس نمیتونست تو این مدت کم معتاد کسی بشه اما جونگکوک شده بود..
از نبود تهیونگ رسما داشت روانی میشد و عقلش رو از دست میداد...
سرش از درد داشت منفجر میشد..
اون همه فکر و خیال تهیونگ اونو از پا در آورده بود...
با حس حالت تهوع سریع سمت دستشویی رفت و فقط یه مایع زرد بالا آورد..
چند روز بود که درست حسابی غذا نمی خورد و کارش شده بود فقط مشروب...
معلوم بود که حالش اینطوری بد میشه..
چشماشو بست که چشمای آبی تهیونگ جلوش اومد...
یاد کارهایی که با تهیونگ کرده بود افتاد..
نمیدونست با این کاری که کرده تهیونگ چطوری قراره قبولش کنه...
هنوز از اینکه تهیونگ دیگه خانواده داشت خبری نداشت و فکر میکرد هنوز متعلق به اونه..
بازم با بی شرمی دلش اتاق قرمز و تهیونگ رو میخواست...
دلش میخواست تهیونگ رو دوباره به اون تخت ببنده اما فقط به فا*کش بده و دم گوشش زمزمه کنه..
"تو فقط متعلق به منی تهبونگ فقط من..." .
با این فکر دوباره داغ شد و به عضو نیمه تحر*یک شده اش خیره شد و پوزخند زد..
حتی با فکرش هم تحر*یک میشد... درحالی اون هر*زهها هنوز نتونسته بودن درست حسابی ار*ضاش کنن..
ولی به خودش قول داد که به زودی تهیونگ رو بر میگردونه اما خب قرار نیست هروقت چیزی که میخوایم زندگی اونطوری برای ما پیش بره...
جئون جونگکوک نمیدونست راه خیلی درازی برای برگردوندن اون ماه قرمز به خونه اش داره..
" تهیونگ "
با شوق خیلی زیاد از خواب بیدار شد...
امروز قرار بود برای مدرسه بره و ثبت نام بشه..
دروغ چرا دلش یه کم برای جونگ کوک تنگ شده بود...
_ _ _ _
هایییییی...
گزارش نکنین...
لایک کنین... براتون زودتر بزارم..
Part³²🪐🦖
نامجون رو از دست داد... تهیونگ رو از دست داد..
به هر*زهای که گوشه اتاق داشت از درد به خودش می پیچید نگاه کرد...
پوزخندی زد و با داد گفت..
کوک: گورتو گم کن ج*ن*د*ه عوضی هیچکدومتون نمیتونین منو راضی کنین هر*زه های بی عرضه... تن لشتو جمع کن و زود از خونه من گورتو گم کن تا جنازت از این خونه بیرون نرفته سریع..
پسر سریع با دستپاچگی و درد سعی کرد سریع لباسش رو بپوشه و از اون جهنم کذایی فرار کنه...
تا پسر رفت جونگکوک عربده ای کشید و تابلو ی عکس رو برداشت و محکم به زمین کوبید..
اونقدر وضع خودش و خونه اش خراب بود که نمیشد بهش گفت خونه...
الان فقط تهیونگ رو میخواست... فقط تهیونگ..
میدونست این خودخواهی هست که با تمام بلاهایی که سر تهیونگ آورده بود بازم دلش اونو میخواست و بهش کشش داشت...
خودش هم دلیل این کارهاشو نمیدونست.. جونگکوک آدم متعهدی نبود...
تا قبل آشنایی با تهیونگ هر شب با یکی میخوابید و این براش عادی بود..
اما تهیونگ فرق داشت...
خودش هم میدونست که تهیونگ با همه فرق داره.. اون نه تنها به مغز و فکرش بلکه به قلبش هم نفوذ کرده بود...
هیچکس نمیتونست تو این مدت کم معتاد کسی بشه اما جونگکوک شده بود..
از نبود تهیونگ رسما داشت روانی میشد و عقلش رو از دست میداد...
سرش از درد داشت منفجر میشد..
اون همه فکر و خیال تهیونگ اونو از پا در آورده بود...
با حس حالت تهوع سریع سمت دستشویی رفت و فقط یه مایع زرد بالا آورد..
چند روز بود که درست حسابی غذا نمی خورد و کارش شده بود فقط مشروب...
معلوم بود که حالش اینطوری بد میشه..
چشماشو بست که چشمای آبی تهیونگ جلوش اومد...
یاد کارهایی که با تهیونگ کرده بود افتاد..
نمیدونست با این کاری که کرده تهیونگ چطوری قراره قبولش کنه...
هنوز از اینکه تهیونگ دیگه خانواده داشت خبری نداشت و فکر میکرد هنوز متعلق به اونه..
بازم با بی شرمی دلش اتاق قرمز و تهیونگ رو میخواست...
دلش میخواست تهیونگ رو دوباره به اون تخت ببنده اما فقط به فا*کش بده و دم گوشش زمزمه کنه..
"تو فقط متعلق به منی تهبونگ فقط من..." .
با این فکر دوباره داغ شد و به عضو نیمه تحر*یک شده اش خیره شد و پوزخند زد..
حتی با فکرش هم تحر*یک میشد... درحالی اون هر*زهها هنوز نتونسته بودن درست حسابی ار*ضاش کنن..
ولی به خودش قول داد که به زودی تهیونگ رو بر میگردونه اما خب قرار نیست هروقت چیزی که میخوایم زندگی اونطوری برای ما پیش بره...
جئون جونگکوک نمیدونست راه خیلی درازی برای برگردوندن اون ماه قرمز به خونه اش داره..
" تهیونگ "
با شوق خیلی زیاد از خواب بیدار شد...
امروز قرار بود برای مدرسه بره و ثبت نام بشه..
دروغ چرا دلش یه کم برای جونگ کوک تنگ شده بود...
_ _ _ _
هایییییی...
گزارش نکنین...
لایک کنین... براتون زودتر بزارم..
۶.۶k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲