My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part³⁰🪐🦖
جین هیونگ همسر توعه چرا اون حرفو زدی..؟
نامجون لبخند دستپاچه ای زد و به جین که داشت با حرص و تهدیدوار براش نقشه قتلشو میکشید نگاه کرد و گفت...
نامجون: ع...عه تهیونگ اون فقط یه شوخی بود میگم حالا تو این همه اتفاقی که افتاده این چطور یادت مونده پدرسگ..؟
تهیونگ خنده ای کرد و چیزی نگفت...
جین زیر لب غر زد و گفت..
جین: آخرش منو تو تنها میشیم که کیم نامجون...
نامجون با مضلومیت خاصی بهش نگاه کرد و به تهیونگ گفت..
نامجون: یکی طلب تهیونگ جبران میکنم...
تهیونگ ایندفعه قهقهه ای زد که شکمش تیر کشید و آخی زیر لب گفت..
نامجون سریع دویید سمتش و گفت...
نامجون: چیشد..؟ خیلی درد گرفت...؟
تهیونگ لبخندی برای راحت کردن نامجون زد و گفت..
تهیونگ: چیزی نیست هیونگ فقط بخاطر خنده ای که کردم یه کوچولو تیر کشید همین...
نامجون نفسی از راحت شدن خیالش کشید و موهای قرمز تهیونگ رو نوازش کرد..
جین به رابطه خوب بینشون لبخندی زد و رفت تا غذا رو حاضر کنه...
"یک هفته بعد"
تهیونگ آروم سعی میکرد که صدمه ای به بخیه عملش نزنه و از حموم خارج شد..
قرار بود نامجون و جین یه حرف مهمی بهش بزنن برای همین سعی کرد کمی زودتر لباسشو بپوشه تا زودتر بفهمه اون حرف مهمشون چیه...
خیلی کنجکاو بود.. سریع لباسشو پوشید و آروم از پله ها پایین رفت...
نامجون و جین رو کاناپه نشسته بودند و داشتن زیر لب باهم حرف میزدند..
تهیونگ قدم هاشو سریع تر کرد و بهشون رسید...
نامجون و جین با دیدن تهیونگ دستپاچه شدن و با لبخند دعوت به نشستنش کردند..
نامجون با مهربونی دست تهیونگ رو گرفت و گفت...
نامجون: ببین تهیونگ منو جین قراره حرف مهمی بهت بزنیم ولی اصلا مجبورت نمیکنیم باشه..؟ این فقط یه پیشنهاد هست که میتونی ردش بکنی و اینو بدون تو همیشه تهیونگ من میمونی خب...؟
تهیونگ دیگه نمیتونست صبر کنه سریع سرشو تکون داد و منتظر بهشون چشم دوخت..
نامجون: خب ببین تهیونگ منو جین یه تصمیم مهم گرفتیم که مربوط به توعه...
کمی مکث کرد و ادامه داد..
نامجون: منو جین قبلا تو فکر این بودیم که یکی رو به فرزندی قبول کنیم چون حس میکردیم یکی رو تو زندگیمون کم داریم... خب منو جین تصمیم گرفتیم که تو رو به فرزندی قبول کنیم... حاضری به جای هیونگ بودن سرپرستت بشم..؟ حاضری تا آخرش با من و جین زندگی کنی...؟
تهیونگ یه لحظه احساس کرد که داره خواب میبینه..
آروم ضربه به پاهاش زد و فهمید که خواب نیست و تمام این حرفا واقعیه...
یه لحظه بغض گلوشو گرفت..
نمیدونست چی بگه... از هیجان زیاد به وجد اومده بود..
احساس کرد که به آغوش نیاز داره... برای همین خودشو همزمان تو بغل جین و نامجون انداخت.. آروم هق هق کرد و دستاشو دور اونا محکم تر کرد...
_ _ _ _
هایییی...✨
گزارش نکنین...!😑
Part³⁰🪐🦖
جین هیونگ همسر توعه چرا اون حرفو زدی..؟
نامجون لبخند دستپاچه ای زد و به جین که داشت با حرص و تهدیدوار براش نقشه قتلشو میکشید نگاه کرد و گفت...
نامجون: ع...عه تهیونگ اون فقط یه شوخی بود میگم حالا تو این همه اتفاقی که افتاده این چطور یادت مونده پدرسگ..؟
تهیونگ خنده ای کرد و چیزی نگفت...
جین زیر لب غر زد و گفت..
جین: آخرش منو تو تنها میشیم که کیم نامجون...
نامجون با مضلومیت خاصی بهش نگاه کرد و به تهیونگ گفت..
نامجون: یکی طلب تهیونگ جبران میکنم...
تهیونگ ایندفعه قهقهه ای زد که شکمش تیر کشید و آخی زیر لب گفت..
نامجون سریع دویید سمتش و گفت...
نامجون: چیشد..؟ خیلی درد گرفت...؟
تهیونگ لبخندی برای راحت کردن نامجون زد و گفت..
تهیونگ: چیزی نیست هیونگ فقط بخاطر خنده ای که کردم یه کوچولو تیر کشید همین...
نامجون نفسی از راحت شدن خیالش کشید و موهای قرمز تهیونگ رو نوازش کرد..
جین به رابطه خوب بینشون لبخندی زد و رفت تا غذا رو حاضر کنه...
"یک هفته بعد"
تهیونگ آروم سعی میکرد که صدمه ای به بخیه عملش نزنه و از حموم خارج شد..
قرار بود نامجون و جین یه حرف مهمی بهش بزنن برای همین سعی کرد کمی زودتر لباسشو بپوشه تا زودتر بفهمه اون حرف مهمشون چیه...
خیلی کنجکاو بود.. سریع لباسشو پوشید و آروم از پله ها پایین رفت...
نامجون و جین رو کاناپه نشسته بودند و داشتن زیر لب باهم حرف میزدند..
تهیونگ قدم هاشو سریع تر کرد و بهشون رسید...
نامجون و جین با دیدن تهیونگ دستپاچه شدن و با لبخند دعوت به نشستنش کردند..
نامجون با مهربونی دست تهیونگ رو گرفت و گفت...
نامجون: ببین تهیونگ منو جین قراره حرف مهمی بهت بزنیم ولی اصلا مجبورت نمیکنیم باشه..؟ این فقط یه پیشنهاد هست که میتونی ردش بکنی و اینو بدون تو همیشه تهیونگ من میمونی خب...؟
تهیونگ دیگه نمیتونست صبر کنه سریع سرشو تکون داد و منتظر بهشون چشم دوخت..
نامجون: خب ببین تهیونگ منو جین یه تصمیم مهم گرفتیم که مربوط به توعه...
کمی مکث کرد و ادامه داد..
نامجون: منو جین قبلا تو فکر این بودیم که یکی رو به فرزندی قبول کنیم چون حس میکردیم یکی رو تو زندگیمون کم داریم... خب منو جین تصمیم گرفتیم که تو رو به فرزندی قبول کنیم... حاضری به جای هیونگ بودن سرپرستت بشم..؟ حاضری تا آخرش با من و جین زندگی کنی...؟
تهیونگ یه لحظه احساس کرد که داره خواب میبینه..
آروم ضربه به پاهاش زد و فهمید که خواب نیست و تمام این حرفا واقعیه...
یه لحظه بغض گلوشو گرفت..
نمیدونست چی بگه... از هیجان زیاد به وجد اومده بود..
احساس کرد که به آغوش نیاز داره... برای همین خودشو همزمان تو بغل جین و نامجون انداخت.. آروم هق هق کرد و دستاشو دور اونا محکم تر کرد...
_ _ _ _
هایییی...✨
گزارش نکنین...!😑
۲۲.۲k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲