𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒉𝒂𝒕𝒆⛓️
𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒉𝒂𝒕𝒆⛓️
pt:3
یکم ماساژش دادم که دردش آروم شد.
به ساعت نگاه کردم که ساعت 6 بود
با زحمت کولمو از روی مبل برداشتم و به زور از اتاق زدم بیرون که هم زمان جونگکوک اومد بیرون. با سردی تمام نگاهم کرد که رومو اون طرف کردم و لنگ لنگان بطرف آسانسور رفتم که اونم باهام وارد آسانسور شد...
جونگکوک :پات چیشده؟
یونا :پیچ خورده
در آسانسور بسته شد.
موهامو دادم پشت گوشم و گوشیمو از تو کولم برداشتم که جونگکوک گفت...
جونگکوک :شمارتو بده برای اینکه کار واجب داشتم بهت زنگ بزنم
یونا :تو پروندم هس ولی باشه.......
سیو کردی؟
جوابمو نداد که در آسانسور باز شد که بدون هیچ حرفی رفت بیرون.
شونه بالا انداختم و از آسانسور رفتم بیرون که دیدم تهیونگ جلوی در منتظرمه.
خوشحال بطرفش رفتم و بغلش کردم
یونا:دلم برات تنگ شده بود تهیونگ
از بغل تهیونگ اومدم بیرون و بطرف جونگکوک برگشتم که جونگکوک و تهیونگ بهم دست دادن
تهیونگ :کار یونا چطوره؟
جونگکوک : کارش خیلی بده
اصلا بدرد نمیخوره
از حرص قرمز شدم که تهیونگ دستشو گذاشت روی شونم و فشار کوچیکی داد
تهیونگ:خب میدونی که... یونا فقط 21 سالشه و تو پیرمرد 26 توقع داری باهات بسازه؟
جونگکوک :خودتم 28 سالته
تهیونگ :فردا یونا نمیاد شرکت چون دوستامون میان خونمون اگه میتونی از شرکتت یک روز دل بکنی بیا خونمون
جونگکوک :لابد جیمین یونگی هوسوک نامجون و جین میگی
تهیونگ:یاا بنظرت تو بجز اینا با کس دیگه ای میسازی؟
جونگکوک یک قدم بطرف ماشینش برداشت و گفت
جونگکوک :باشه میام فعلا
سوار ماشینش شدو رفت
تهیونگ :حق داشته بخدا آخه جای شریکش باید میوفتادی؟
یکدونه پفک برداشتم و همون طوری که میخوردمش گفتم...
یونا: یاا اینجوری نگو... من خیلی خوب هم کار کردم
تهیونگ سری تکون داد و پاشد کنار پام نشست و باند رو برداشت و آروم دور پام پیچید...
تهیونگ :بزار جیمین بیاد فردا... کل خونه رو سرتون میزارید
با حرف تهیونگ یاد خرابکاریای خودمو جیمین افتادم و خندیدم باندو دور پام بست و بلند شد...
تهیونگ : یونا... خواهر گلم ای کاش انسان بودنو از من یاد بگیری
با خنده برو بابایی بهش گفتم و بالشت ستاره ایمو پشتم گذاشتم و یک پفک دیگه برداشتم و خوردمش.
حوصلم سر رفته بود برای همین خم شدم و گوشیمو از روی میز برداشتم که صدای زنگ خونه بلند شد
با تعجب بطرف در برگشتم که تهیونگ رفت در باز کرد که یونگی اومد داخل.
باهم سلام احوال پرسی کردن و بعد رفت آشپزخونه و یونگی اومد بطرف من...
یونگی :مادمازل سلامت کو
یک پفک دیگه برداشتم و با حالت با مزه اگفتم...
یونا:تو جیبم
پوکر نگاهم کرد و اومد کنارم نشست
یونا: یا چته
یونگی: هیچی فقط من با حیوونا حرف نمیزنم
یونا: یااا بی ادببب پدصگگگ بیا اینجا ببینممم...
pt:3
یکم ماساژش دادم که دردش آروم شد.
به ساعت نگاه کردم که ساعت 6 بود
با زحمت کولمو از روی مبل برداشتم و به زور از اتاق زدم بیرون که هم زمان جونگکوک اومد بیرون. با سردی تمام نگاهم کرد که رومو اون طرف کردم و لنگ لنگان بطرف آسانسور رفتم که اونم باهام وارد آسانسور شد...
جونگکوک :پات چیشده؟
یونا :پیچ خورده
در آسانسور بسته شد.
موهامو دادم پشت گوشم و گوشیمو از تو کولم برداشتم که جونگکوک گفت...
جونگکوک :شمارتو بده برای اینکه کار واجب داشتم بهت زنگ بزنم
یونا :تو پروندم هس ولی باشه.......
سیو کردی؟
جوابمو نداد که در آسانسور باز شد که بدون هیچ حرفی رفت بیرون.
شونه بالا انداختم و از آسانسور رفتم بیرون که دیدم تهیونگ جلوی در منتظرمه.
خوشحال بطرفش رفتم و بغلش کردم
یونا:دلم برات تنگ شده بود تهیونگ
از بغل تهیونگ اومدم بیرون و بطرف جونگکوک برگشتم که جونگکوک و تهیونگ بهم دست دادن
تهیونگ :کار یونا چطوره؟
جونگکوک : کارش خیلی بده
اصلا بدرد نمیخوره
از حرص قرمز شدم که تهیونگ دستشو گذاشت روی شونم و فشار کوچیکی داد
تهیونگ:خب میدونی که... یونا فقط 21 سالشه و تو پیرمرد 26 توقع داری باهات بسازه؟
جونگکوک :خودتم 28 سالته
تهیونگ :فردا یونا نمیاد شرکت چون دوستامون میان خونمون اگه میتونی از شرکتت یک روز دل بکنی بیا خونمون
جونگکوک :لابد جیمین یونگی هوسوک نامجون و جین میگی
تهیونگ:یاا بنظرت تو بجز اینا با کس دیگه ای میسازی؟
جونگکوک یک قدم بطرف ماشینش برداشت و گفت
جونگکوک :باشه میام فعلا
سوار ماشینش شدو رفت
تهیونگ :حق داشته بخدا آخه جای شریکش باید میوفتادی؟
یکدونه پفک برداشتم و همون طوری که میخوردمش گفتم...
یونا: یاا اینجوری نگو... من خیلی خوب هم کار کردم
تهیونگ سری تکون داد و پاشد کنار پام نشست و باند رو برداشت و آروم دور پام پیچید...
تهیونگ :بزار جیمین بیاد فردا... کل خونه رو سرتون میزارید
با حرف تهیونگ یاد خرابکاریای خودمو جیمین افتادم و خندیدم باندو دور پام بست و بلند شد...
تهیونگ : یونا... خواهر گلم ای کاش انسان بودنو از من یاد بگیری
با خنده برو بابایی بهش گفتم و بالشت ستاره ایمو پشتم گذاشتم و یک پفک دیگه برداشتم و خوردمش.
حوصلم سر رفته بود برای همین خم شدم و گوشیمو از روی میز برداشتم که صدای زنگ خونه بلند شد
با تعجب بطرف در برگشتم که تهیونگ رفت در باز کرد که یونگی اومد داخل.
باهم سلام احوال پرسی کردن و بعد رفت آشپزخونه و یونگی اومد بطرف من...
یونگی :مادمازل سلامت کو
یک پفک دیگه برداشتم و با حالت با مزه اگفتم...
یونا:تو جیبم
پوکر نگاهم کرد و اومد کنارم نشست
یونا: یا چته
یونگی: هیچی فقط من با حیوونا حرف نمیزنم
یونا: یااا بی ادببب پدصگگگ بیا اینجا ببینممم...
۴.۷k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.