طلوعی برای ادامه سفر

ساعت سه نصفه‌شب رسیدیم مسجد…
همه خسته، بی‌صدا، مثل یه عالمه پرنده کوچیک که تازه پناه پیدا کرده باشن. البته شاید بعضیهامون هم اونقدر بی صدا نبودیم.
چهارصد، پانصد تا دانش‌آموز، کنار هم، گوشه‌گوشه‌ی شب رو جمع کردیم و تا شش خوابیدیم…
خواب که نه، یه جور آرامش کوتاه قبل از راه افتادن.

ساعت شش که از مسجد زدیم بیرون، هوا هنوز خواب بود.
آسمون تاریک، خیابون ساکت…
ما با کوله‌هامون، چشم‌های نیمه‌خواب، ولی دل‌های روشن، رفتیم سمت اتوبوس‌ها.

خورشید تازه داشت از پشت بوم‌های قم سرک می‌کشید،
انگار می‌خواست ببینه این کاروان کوچیکِ دخترونه
باز کجا داره میره،
و چی توی دل‌هاشون می‌گذره.

باد سرد صبح می‌زد تو صورتمون،
اما وسط همون تاریکیِ کم‌کم روشن‌شونده،
یه حس عجیب بود…
یه حس اینکه امروز هم قراره چیزی توی دلامون عوض بشه،
آروم، بی‌صدا، اما واقعی.
دیدگاه ها (۰)

صبحانه ی تو راه

یه دقیقه واستا. ردش نکن. کپشنو بخون

اَگَر می‌دانِستَم با مَرگِ مَن یِک دُختَر دَر دامان حِجاب می...

چراغی که خاموش نمیشود

این فیلمو دیدید؟بیلگه یه شب که از خواب میپره متوجه صدا های ت...

ساعت 1 شب بود در حال گذاشتن نودل ها توی قفسه بودم که صدای زن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط