من پیشتم پارت

~من پیشتم~ پارت ³
یونگی:دخترک وارد شد....خدایا چقدر شبیه خود هوسوک بود!.....شششش مین یونگی تو فقط مشاور دخترک هستی نه چیز دیگری،بفهم لطفا!
.........
یونگی:سلام
میا:(سکوت)
یونگی:میا....درسته؟من خانم جانگ صداتو می‌کنم که راحت باشید.
میا(در دلش):واقعا در کل این عمر من هیچکس به این زیبایی و محترمانه با من صحبت نکرده بود...تا اینجا که از آنان بهتر است!انتظار داشتم که بگوید:حالت خوبه؟باید خوب باشی عزیزم. اما نه،او واقعا فرق داشت..
یونگی:میدونم خوب نیستید. واگرنه پاتون به همچین جایی باز نمیشد!اگه خواستید میتونید با من حرف بزنید،اما من درکتون میکنم. بالاخره این اولین ملاقات من و شماست..مجبور نیستید چیزی بگید،البته منم سر گوشی نمیرم!
چشمان میا کمی برق زد..خیلی خیلی کم. تا به حال واقعا کسی به این خوبی با او رفتار نکرده بود!اما تصمیم گرفت چیزی نگوید.
یونگی:اگه بخواین نگاهتون نمیکنم..یا هرچیزی که بخواین،اما این جلسه اوله،معلومه که نمیخواین حرف بزنین،حق دارید!البته نمیدونم واستون مهمه یا نه،اما من مین یونگی ام،۲۵ سالمه....
میا:دو دل بودم که جوابش را بدهم یا نه..در زندگی من تنها کسی که با او راحت بودم،هوسوک بوده و نه کس دیگری،تاره همان هم آرام!..
یونگی:راستش،من خوب دخترک را می‌فهمیدم. زمانی که فهمیدم جیهوپ ترک تحصیل کرد،من هم همینجوری شده بودم.خیلی وحشتناک است!البته او حتما هوبی را دارد،اما من همان هم نداشتم..
میا:حس کردم بغضی بر روی چشمان آقای مین نشسته بود..من همچنین آدمی نیستم،اما حس کردم او فرق دارد..پس سمت او رفتم و با دستمال اشک گوشه چشمش را پاک کردم.سپس سری تکان دادم..
یونگی:یه لحظه قطره ای اشک مزاحم در حال باریدن بود،اما او...اشک مرا پاک کرد...خدایااااااا!!!!قلبم تند تند کوبید،فراتر از زمانی که با جیهوپ بودم!
......دو ساعت بعد........
یونگی:وقتتون تموم شد بانو جانگ(لبخند)فقط میشه من یه مکالمه ای با برادرتون داشته باشم؟
میا آرام سری تکان داد....لحظاتی بعد هوسوک هم آمد..
یونگی:مشتاق دیدار!البته..متاسفم
هوسوک:(سکوت پر معنا)
یونگی:ببخشید........البته الان موضوع بحث خواهرته!
هوسوک:باشه.. و تنها دلیل هم صحبت شدن تو با من همینه!
یونگی:اهههه باشه....میگم،چقدر ساکته تو روز؟دلیلشو میدونی؟اتفاقی افتاده اخیرا؟ببین باید بگی چون باید به عنوان روان‌شناسش بدونم
هوسوک:باشه..ببین من تنها کسی ام که باهاش حرف میزنه،خودش میگه،در ضمن خیلی آروم و کم باهام حرف میزنه،بعد از ماجرای بابا مامانش(تعریف کرد)و آره
یونگی:اوکی مرسی..برو پیشش خدافظ
هوسوک:رفتم پیش دختر کوچولوم..پس از مدت ها گوشه لبش به معنای لبخند لرزید...هم خیلی خوشحال بودم هم ناراحت..خوشحال چون خیلی وقت بود لبخندش را ندیده بودم،و ناراحتی از اینکه..امیدوارم همان چیزی نباشد که من بهش فکر میکنم!!!(دقیقا همونه پسرم)
میا:داداش..
هوسوک:جونم؟
میا:اون واقعا با بقیه فرق میکنه!!(لبخند بسیار کوچک ک محو)
هوسوک:لبخند فیک تحویلش دادم..چی بگویم؟؟؟خدا رحم کند!

چند هفته گذشت،طی هر ملاقات،یونگی بیشتر با دخترک آشنا میشد و دخترک با یونگی،حرف هایشان هم نسبتا طولانی تر از همیشه بود..کم کم حس هایی پیدا کردند...اما چیز هایی هم در این میان نهان است!!یونگی هم چیز هایی از دخترک میدانست که هوسوک هم نمی‌دانست!!!

عشقام ببخشید این پارت کوتاهه واقعا خستم و مزه اش به پارت بعدیه🙃🙃
دیدگاه ها (۰)

~من پیشتم~ پارت ²(آرمیا اگه روی اعضا تعصبی هستید این پارت رو...

~من پیشم~ پارت ¹ویو..مطب روان پزشکی..ساعت ۱۰ صبحمعاون پس از ...

رفیق نگران فردا و پس فردا نباش تو می تونی شروع کنی ، زمین بخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط