من پیشم پارت
~من پیشم~ پارت ¹
ویو..مطب روان پزشکی..ساعت ۱۰ صبح
معاون پس از اجازه وارد اتاق یونگی شد
معاون:ببخشید آقای مین...رئیس کارتون دارن.
یونگی:اوکی مرسی
یونگی رفت سمت در و در زد
جین:یون یون تویی؟
یونگی:(وارد اتاق شد)صد دفه گفتم(صد دفعه گفتم اسم این بابای منو به زبون نیار!احمق!!!) منو یون یون صدا نزن خوشم نمیاددددددددددددد(پوکر فیس)حالا چته زود بگو کار دارم وسط گیم بودم
جین:بیمار جدید داری برادر من.بیا اینم پروندهاش(پرونده رو بهش داد)
یونگی:حالا چرا من؟من گیم میخوام بزنم..
جین:چون میخوام از گیم محروم بشی تا من ازت جلو بزنم و...همین
یونگی:مرسی(پوکر فیس)حالا جلسه هاش چه تایمیه؟
جین:شنبه دوشنبه چهارشنبه ساعت ۷ تا ۸
یونگی:اوکی بای
جین:بای
.....اتاق یونگی.....
یونگی:یه نگاه به پرونده اش انداختم....جانگ میا........وضعیت نامعلوم؟مشکلی نیست میدونم چه حسی داره،.......وایسا ببینم این بچه کلا ۱۷ سالشه؟؟؟؟این که خیلی کمه!!!!!!خیلی دلم واسش سوخت:)یهو چشمم به پایین برگه افتاد..جانگ هوسوک؟؟؟امکان نداره!
(رفت سمت در جین و با لگد در رو باز کرد)
جین:هوییییییییی چته وحشییییی(داد آروم)
یونگی:هیونگ..تو پرونده اش اسم هوسوکه!
جین:ی دقیقه ببینم..چیییییییی؟؟
{به نظرتون هوسوک رو از کجا میشناسن؟چه اتفاقی بینشون افتاده؟}
ویو هوسوک.....خونه هوسوک.....ساعت ۱۰ صبح
میا خواب بود،هوسوک داشت واسه خودش و میا نهار درست میکرد که تلفن زنگ خورد.مامانشان بود!!خشکش زد...حتما واستون سوال شده واسه چی خشکش زده؟قضیه به دعوای اون روز برمیگرده..
فلش بک به ۱۰ سال پیش....اتاق قرمز(اتاق شکنجه).....
مادرشون:دختره ی احمق چرا انقدر دردسر میسازی؟(داد خیلییییییییییی بلند)فک نمیکنی داداشت دردش اومده بود؟(داد خیلییییییییییی خیلییییییییییی بلند و کلفت ترین و دردناک شلاق رو برداشت)
میا:م..مامان لطفا نزن ترو...خدا(اشک از چشماش جاری شد)
مادرشون:میزنم تا حالت جا بیاد.
پدرشون:وایسا منم بزنمش اینجوری بهتره(وارد اتاق قرمز شد و در رو بست..سپس یه میله داغ رو برداشت)همین الان لباستو در بیار دختره عوضی!(عربده)
میا:با...با ما..مان لطفا نکنید(اشک..)
پدر و مادرشون:خفه شو هرز.........ه خانم!!(داد خیلییییییییییی بلند)
اونها شروع کردن به شکنجه کردن دخترک با تمام قوا و داد و گریه های دخترک توی عمارت پیچیده بود....تا وقتی هوسوک از حموم بیرون اومد و صدای ناله خواهر کوچولواش رو شنید.بی درنگ سمت اتاق قرمز رفت..
هوسوک:میااااا(داد خیلی بلند و با بغض سمت مامان و باباشون رفت و اونا رو از خواهر کوچولواش دور کرد)
هوسوک:شما دارین با خواهر من چیکار میکنین؟؟؟به چه حقی؟؟(داد بلند)
پدرشون:هه اون دختر ماست؟نه من دختری به اسم میا ندارم!
هوسوک:چرا؟چرا باهاش همچین کاری میکنین؟(داد بلند)
مادرشون:چون تو رو زد هوسوکم
هوسوک:اما حق ندارید این کارو بکنید!اون فقط ۷ سالشه میفهمید؟؟(داد خیلییی بلند)ما فقط داشتیم بازی میکردیم!یکم واسش ارزش قائل شید!(و طناب دور خواهر کوچولواش رو باز کرد و گذاشت بغلش)
مادرشون:اما اون بر اثر اتفاق به دنیا اومده و ما اصلا یه دختر نمیخواستیم،ما تو رو میخوایم فقط پسرم!
هوسوک:چی؟؟(شوک).......ببینید من خواهرمو دوست دارم،دلیل نمیشه شما بخواید همچین کاری کنید!من از این خونه میرم!!
میا:اما.....مامان بابا نباید تنها بمونن!بذار بمونیم،اشکالی نداره داداشی:)
هوسوک:عشق دلم من نمیپذیرم،نمیشه که!بیا بریم
هوسوک وسایل خودش و وسایل کم خواهر کوچولواش رو جمع کرد و رفت،به کمک پیرمردی پناه پیدا کرد و درس خواند و کار پیدا کرد؛زمانی که ۱۸ ساله شد حضانت خواهرش رو گرفت. از آن موقع به بعد،هیچ ارتباطی بین هوسوک و پدر و مادرش وجود نداشت،اما خواهرش یواشکی با آنها حرف میزد،آنها هنوز هم از میا متنفر بودند،اما این چیز ها برای دخترک عادی شده بود:))
حال حاضر........
هوسوک:تعجب کردم...اما واسه چی زنگ زدن؟؟؟کنجکاو گوشی رو برداشتم
مادرشون:میا!از هوسوک بهم خبر بده!
هوسوک:چی؟؟
مادرشون:هو......هوسوک تویی پسر خوشگلم؟دلم واست تنگ شده بود!
هوسوک:من مادری و پدری به اسم شما ندارم!!!(جدی و کمی داد در حدی که میا بیدار نشه)ولی میا...؟؟
مادرشون:تو با ما قطع ارتباط کردی اما اون خواهرت هر دفعه یواشکی بهمون زنگ میزد و از حالت خبر میداد،اما ما محبت اونو نمیخوایم،محبت تو رو میخوایم!!
هوسوک:آدم نمیشی نه؟(و قطع کرد)... آه میاااااااااااااااااااااااااااااااااااا(کمی عصبی،اما بلند داد نزد)
...........
خوبه؟قشنگه؟ادامش ندادم چون شارژم کمه..منتظر پارت بعد باشید❤
ویو..مطب روان پزشکی..ساعت ۱۰ صبح
معاون پس از اجازه وارد اتاق یونگی شد
معاون:ببخشید آقای مین...رئیس کارتون دارن.
یونگی:اوکی مرسی
یونگی رفت سمت در و در زد
جین:یون یون تویی؟
یونگی:(وارد اتاق شد)صد دفه گفتم(صد دفعه گفتم اسم این بابای منو به زبون نیار!احمق!!!) منو یون یون صدا نزن خوشم نمیاددددددددددددد(پوکر فیس)حالا چته زود بگو کار دارم وسط گیم بودم
جین:بیمار جدید داری برادر من.بیا اینم پروندهاش(پرونده رو بهش داد)
یونگی:حالا چرا من؟من گیم میخوام بزنم..
جین:چون میخوام از گیم محروم بشی تا من ازت جلو بزنم و...همین
یونگی:مرسی(پوکر فیس)حالا جلسه هاش چه تایمیه؟
جین:شنبه دوشنبه چهارشنبه ساعت ۷ تا ۸
یونگی:اوکی بای
جین:بای
.....اتاق یونگی.....
یونگی:یه نگاه به پرونده اش انداختم....جانگ میا........وضعیت نامعلوم؟مشکلی نیست میدونم چه حسی داره،.......وایسا ببینم این بچه کلا ۱۷ سالشه؟؟؟؟این که خیلی کمه!!!!!!خیلی دلم واسش سوخت:)یهو چشمم به پایین برگه افتاد..جانگ هوسوک؟؟؟امکان نداره!
(رفت سمت در جین و با لگد در رو باز کرد)
جین:هوییییییییی چته وحشییییی(داد آروم)
یونگی:هیونگ..تو پرونده اش اسم هوسوکه!
جین:ی دقیقه ببینم..چیییییییی؟؟
{به نظرتون هوسوک رو از کجا میشناسن؟چه اتفاقی بینشون افتاده؟}
ویو هوسوک.....خونه هوسوک.....ساعت ۱۰ صبح
میا خواب بود،هوسوک داشت واسه خودش و میا نهار درست میکرد که تلفن زنگ خورد.مامانشان بود!!خشکش زد...حتما واستون سوال شده واسه چی خشکش زده؟قضیه به دعوای اون روز برمیگرده..
فلش بک به ۱۰ سال پیش....اتاق قرمز(اتاق شکنجه).....
مادرشون:دختره ی احمق چرا انقدر دردسر میسازی؟(داد خیلییییییییییی بلند)فک نمیکنی داداشت دردش اومده بود؟(داد خیلییییییییییی خیلییییییییییی بلند و کلفت ترین و دردناک شلاق رو برداشت)
میا:م..مامان لطفا نزن ترو...خدا(اشک از چشماش جاری شد)
مادرشون:میزنم تا حالت جا بیاد.
پدرشون:وایسا منم بزنمش اینجوری بهتره(وارد اتاق قرمز شد و در رو بست..سپس یه میله داغ رو برداشت)همین الان لباستو در بیار دختره عوضی!(عربده)
میا:با...با ما..مان لطفا نکنید(اشک..)
پدر و مادرشون:خفه شو هرز.........ه خانم!!(داد خیلییییییییییی بلند)
اونها شروع کردن به شکنجه کردن دخترک با تمام قوا و داد و گریه های دخترک توی عمارت پیچیده بود....تا وقتی هوسوک از حموم بیرون اومد و صدای ناله خواهر کوچولواش رو شنید.بی درنگ سمت اتاق قرمز رفت..
هوسوک:میااااا(داد خیلی بلند و با بغض سمت مامان و باباشون رفت و اونا رو از خواهر کوچولواش دور کرد)
هوسوک:شما دارین با خواهر من چیکار میکنین؟؟؟به چه حقی؟؟(داد بلند)
پدرشون:هه اون دختر ماست؟نه من دختری به اسم میا ندارم!
هوسوک:چرا؟چرا باهاش همچین کاری میکنین؟(داد بلند)
مادرشون:چون تو رو زد هوسوکم
هوسوک:اما حق ندارید این کارو بکنید!اون فقط ۷ سالشه میفهمید؟؟(داد خیلییی بلند)ما فقط داشتیم بازی میکردیم!یکم واسش ارزش قائل شید!(و طناب دور خواهر کوچولواش رو باز کرد و گذاشت بغلش)
مادرشون:اما اون بر اثر اتفاق به دنیا اومده و ما اصلا یه دختر نمیخواستیم،ما تو رو میخوایم فقط پسرم!
هوسوک:چی؟؟(شوک).......ببینید من خواهرمو دوست دارم،دلیل نمیشه شما بخواید همچین کاری کنید!من از این خونه میرم!!
میا:اما.....مامان بابا نباید تنها بمونن!بذار بمونیم،اشکالی نداره داداشی:)
هوسوک:عشق دلم من نمیپذیرم،نمیشه که!بیا بریم
هوسوک وسایل خودش و وسایل کم خواهر کوچولواش رو جمع کرد و رفت،به کمک پیرمردی پناه پیدا کرد و درس خواند و کار پیدا کرد؛زمانی که ۱۸ ساله شد حضانت خواهرش رو گرفت. از آن موقع به بعد،هیچ ارتباطی بین هوسوک و پدر و مادرش وجود نداشت،اما خواهرش یواشکی با آنها حرف میزد،آنها هنوز هم از میا متنفر بودند،اما این چیز ها برای دخترک عادی شده بود:))
حال حاضر........
هوسوک:تعجب کردم...اما واسه چی زنگ زدن؟؟؟کنجکاو گوشی رو برداشتم
مادرشون:میا!از هوسوک بهم خبر بده!
هوسوک:چی؟؟
مادرشون:هو......هوسوک تویی پسر خوشگلم؟دلم واست تنگ شده بود!
هوسوک:من مادری و پدری به اسم شما ندارم!!!(جدی و کمی داد در حدی که میا بیدار نشه)ولی میا...؟؟
مادرشون:تو با ما قطع ارتباط کردی اما اون خواهرت هر دفعه یواشکی بهمون زنگ میزد و از حالت خبر میداد،اما ما محبت اونو نمیخوایم،محبت تو رو میخوایم!!
هوسوک:آدم نمیشی نه؟(و قطع کرد)... آه میاااااااااااااااااااااااااااااااااااا(کمی عصبی،اما بلند داد نزد)
...........
خوبه؟قشنگه؟ادامش ندادم چون شارژم کمه..منتظر پارت بعد باشید❤
- ۷.۳k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط