My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁴⁹🪐🦖
سرشو تکون داد و افکار منفی رو از خودش دور کرد و از توالت خارج شد...
تو جمعیت دنبال جک گشت اما هر چی بیشتر میگذشت گیج تر میشد.. نگاه سنگینی رو روی خودش احساس کرد ، کوک رو دید که کنار نامزدش نشسته و بهش زل زده... آهی کشید و لباش رو گاز گرفت..
نمیدونست این غم و حسادت از کجا سرچشمه میگیره... قبلا اینطوری نبود ، جک رو کاملا فراموش کرد و به سمت در خروجی رفت.. اما با دستمالی که جلوی بینیش قرار گرفت چشماش از ترس گشاد شد...
سعی کرد با تقلا خودش رو از چنگال اون مرد خارج کنه اما آروم آروم تنش سست شد و خاموشی..
با چشمک زدن نوتیفیشن گوشیش نگاهی بهش انداخت...
" انجام شد قربان.. "
پوزخندی زد و ویسکی رو محکم به ته گلوش رسوند و بدون توجه به نامزد قلابیش از بار خارج شد... آروم زمزمه کرد..
" بهت که گفته بودم جئون تهیونگ ، چیزی که مال منه ، مال من میمونه... "
سمت ماشینش رفت و پاهاش رو روی پدال گاز گذاشت تا زودترپبیبی سرکشش رو ببینه..
" میدونم دلت برای تنبیه های ددی تنگ شده صبر کن ددی یه تنبیه خوبی بهت بده که براش التماس کنی بیبی تایگر بد... "
نیشخند رو لباش پررنگ تر شد.. هیچ صبری برای دیدن دوباره بوت های سفید و نرم ته نداشت ، البته نمیشه اینم فاکتور گرفت که دلش حسابی برای تهیونگ تنگ شده...
با رسیدن به مقصد با عجله در ماشین رو باز کرد و بیرون رفت.. عمارتی که تو فرانسه داشت زیباییش به عمارت کره نمیرسید ، تهیونگ عاشق سبک کلاسیک بود و این عمارت پر بود از خاطره خوب و بد که امیدوار بود این خاطره برای تهیونگ هم خوب بمونه... البته اگه کوک بزاره..
تهیونگ: کسی اینجا نیست...!؟ خواهش میکنم آزادم کنین ، جونگ کوک..!؟ میدونم کار توعه عوضیه ، آزادم کن لعنتی...! با این کارهای احمقانهات میخوای به چی برسی..!؟! لعنتی تو نامزد داری چرا افتادی دنبال من...!؟ میدونم داری میشنوی به نفعته این تیکه پارچه لعنتی رو از چشمام برداری..! هی با توام...!
با شنیدن صدای خنده ریزی که هر لحظه بلند تر میشد سکوت کرد.. پشت اون خنده یه شیطان مخفی شده بود و تهیونگ این رو خوب میدونست... همین مو به تنش سیخ میکرد..
کوک: آفرین تهته... تو خیلی باهوشی ، بهت گفته بودم از آزادیت استفاده کن قراره به زودی حسرتشو بخوری..!؟ جدی نگرفته بودی حرفمو نه...!؟ خواستم بهت بفهمونم تو مال منی و مال من خواهی بود.. هیچکس نمیتونه تورو از من بگیره هیچکس...! تهیونگ تو بیبی بدی بودی اما من با این حال بهت ارزش میدادم..
تو باعث شدی رفاقت چند ساله منو نامجون بهم بخوره... بلاخره باید عدالت برقرار بشه مگه نه..!؟
تهیونگ خنده مسخره کرد و گفت...
تهیونگ: چی..!؟ عدالت...؟ تو اصلا مفهوم عدالت رو میدونی یا اصلا چندبار تو زندگیت این کلمه رو شنیدی هااا..؟
Part⁴⁹🪐🦖
سرشو تکون داد و افکار منفی رو از خودش دور کرد و از توالت خارج شد...
تو جمعیت دنبال جک گشت اما هر چی بیشتر میگذشت گیج تر میشد.. نگاه سنگینی رو روی خودش احساس کرد ، کوک رو دید که کنار نامزدش نشسته و بهش زل زده... آهی کشید و لباش رو گاز گرفت..
نمیدونست این غم و حسادت از کجا سرچشمه میگیره... قبلا اینطوری نبود ، جک رو کاملا فراموش کرد و به سمت در خروجی رفت.. اما با دستمالی که جلوی بینیش قرار گرفت چشماش از ترس گشاد شد...
سعی کرد با تقلا خودش رو از چنگال اون مرد خارج کنه اما آروم آروم تنش سست شد و خاموشی..
با چشمک زدن نوتیفیشن گوشیش نگاهی بهش انداخت...
" انجام شد قربان.. "
پوزخندی زد و ویسکی رو محکم به ته گلوش رسوند و بدون توجه به نامزد قلابیش از بار خارج شد... آروم زمزمه کرد..
" بهت که گفته بودم جئون تهیونگ ، چیزی که مال منه ، مال من میمونه... "
سمت ماشینش رفت و پاهاش رو روی پدال گاز گذاشت تا زودترپبیبی سرکشش رو ببینه..
" میدونم دلت برای تنبیه های ددی تنگ شده صبر کن ددی یه تنبیه خوبی بهت بده که براش التماس کنی بیبی تایگر بد... "
نیشخند رو لباش پررنگ تر شد.. هیچ صبری برای دیدن دوباره بوت های سفید و نرم ته نداشت ، البته نمیشه اینم فاکتور گرفت که دلش حسابی برای تهیونگ تنگ شده...
با رسیدن به مقصد با عجله در ماشین رو باز کرد و بیرون رفت.. عمارتی که تو فرانسه داشت زیباییش به عمارت کره نمیرسید ، تهیونگ عاشق سبک کلاسیک بود و این عمارت پر بود از خاطره خوب و بد که امیدوار بود این خاطره برای تهیونگ هم خوب بمونه... البته اگه کوک بزاره..
تهیونگ: کسی اینجا نیست...!؟ خواهش میکنم آزادم کنین ، جونگ کوک..!؟ میدونم کار توعه عوضیه ، آزادم کن لعنتی...! با این کارهای احمقانهات میخوای به چی برسی..!؟! لعنتی تو نامزد داری چرا افتادی دنبال من...!؟ میدونم داری میشنوی به نفعته این تیکه پارچه لعنتی رو از چشمام برداری..! هی با توام...!
با شنیدن صدای خنده ریزی که هر لحظه بلند تر میشد سکوت کرد.. پشت اون خنده یه شیطان مخفی شده بود و تهیونگ این رو خوب میدونست... همین مو به تنش سیخ میکرد..
کوک: آفرین تهته... تو خیلی باهوشی ، بهت گفته بودم از آزادیت استفاده کن قراره به زودی حسرتشو بخوری..!؟ جدی نگرفته بودی حرفمو نه...!؟ خواستم بهت بفهمونم تو مال منی و مال من خواهی بود.. هیچکس نمیتونه تورو از من بگیره هیچکس...! تهیونگ تو بیبی بدی بودی اما من با این حال بهت ارزش میدادم..
تو باعث شدی رفاقت چند ساله منو نامجون بهم بخوره... بلاخره باید عدالت برقرار بشه مگه نه..!؟
تهیونگ خنده مسخره کرد و گفت...
تهیونگ: چی..!؟ عدالت...؟ تو اصلا مفهوم عدالت رو میدونی یا اصلا چندبار تو زندگیت این کلمه رو شنیدی هااا..؟
۴.۷k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳