My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁵⁰🪐🦖
تهیونگ: چی...!؟ عدالت..؟ تو اصلا مفهوم عدالت رو میدونی یا اصلا چندبار تو زندگیت این کلمه رو شنیدی هااا...!؟ اینکه هروز منو عذاب میدادی عدالت بود..!؟ اینکه تو باعث شدی تو سن کم از زندگیم بزنم عدالت بود...!؟
آروم زمزمه کرد..
تهیونگ: با همه اینا بازم دوست دارم و این عدالته...؟
جونگ کوک تو هیچوقت نمیتونی معنی این جمله رو درک کنی.. پس بهتره حرفی هم ازش نزنی و البته دوستی تو و بابا اینکه تو از اعتمادش سو استفاده کردی و برده داری میکردی تقصیر منه...!؟ بس کن خواهش میکنم..
جونگ کوک تا الان سکوت کرده بود که تهیونگ حرفاش رو بزنه اما بلاخره دهن باز کرد...
کوک: بيبي من خیلی جرئت پیدا کرده تو نبود من.. خیلی چیزا تغییر کرده همش یواش یواش داره شکوفا میشه مگه نه تهیونگ...؟
تهیونگ سکوت کرد و جوابش رو نداد.. کوک پوزخندی زد... به طرفش رفت.. چشم بند رو از چشماش برداشت و ناخواگاه همه چیز یادش رفت... بازم چشمای تهیونگ کار خودش رو کرده بود..
اون زمردهای آبی خیلی خوب داشتن کوک رو از راه به در میکردن...
کوک: تا حالا بهت گفته بودم چشمات میتونه به تنهایی هم نقطه ضعف باشه هم قوت..!؟
قلب تهیونگ از این حرف کوک ریخت... این حرفا از کوک بعید بود..
آروم شقیقه تهیونگ رو نوازش کرد و پیشونیش رو بوسید و آروم گفت...
کوک: من عذابت نمیدم ته همه اینا از سر..
تهیونگ زبونش رو روی لباش کشید و گفت...
تهیونگ: ا...از سر چیه..!؟
پوفی کشید از تهیونگ فاصله گرفت گفت...
کوک: هیچی ولش ، شاید تو یه موقیعت خوب بهت گفتم..
کوک به سمت تهیونگ برگشت و گفت...
کوک: ازت یه خواسته دارم تهته..
تهیونگ سعی کرد ضعفش رو بخاطر تهته گفتن کوک نادیده بگیره ، با تعجب گفت...
تهیونگ: چ..چه خواسته ای...؟
کوک نفس عمیقی کشید و گفت..
کوک: اجازه میدی که... برای آخرین بار باهات رابطه داشته باشم..؟ بعدش آزادی...! هر جا که میخوای برو دلم میخواد نگهت دارم.. اما نمیتونم با زور مجبورت کنم... اگه میخوای آزاد بشی..
مکث کرد و ادامه داد...
کوک: امشب باهام بخواب..
تهیونگ کمی سکوت کرد و بعد با صدای بلندی زد زیر خنده...
بعد اینکه خوب خندشو کرد...
با صدایی که تهش کمی میلرزید گفت..
تهیونگ: جدی که نگفتی...؟
جونگ کوک اخمی کرد و گفت..
کوک: خیلی هم جدی بودم...
تهبونگ آب دهنشو قورت داد و به جای نامعلومی خیره شد.. زمانی که جونگ کوک تعلل تهیونگ رو دید نفس عمیقی کشید و گفت...
کوک: سه ساعت بهت زمان میدم که فکر کنی پس خوب و دقیق بهش فکر کن..
تهیونگ سری تکون داد و جونگ کوک از اتاق خارج شد نمیدونست کارش درسته یا نه اما راهی بود که رفته بود... میتونست با تهیونگ بخوابه و بعدش بزنه زیر همه چیز اما نمیدونست چرا یه چیزی ته قلبش مانع اینکار میشد..
سرش رو تکون داد و...
Part⁵⁰🪐🦖
تهیونگ: چی...!؟ عدالت..؟ تو اصلا مفهوم عدالت رو میدونی یا اصلا چندبار تو زندگیت این کلمه رو شنیدی هااا...!؟ اینکه هروز منو عذاب میدادی عدالت بود..!؟ اینکه تو باعث شدی تو سن کم از زندگیم بزنم عدالت بود...!؟
آروم زمزمه کرد..
تهیونگ: با همه اینا بازم دوست دارم و این عدالته...؟
جونگ کوک تو هیچوقت نمیتونی معنی این جمله رو درک کنی.. پس بهتره حرفی هم ازش نزنی و البته دوستی تو و بابا اینکه تو از اعتمادش سو استفاده کردی و برده داری میکردی تقصیر منه...!؟ بس کن خواهش میکنم..
جونگ کوک تا الان سکوت کرده بود که تهیونگ حرفاش رو بزنه اما بلاخره دهن باز کرد...
کوک: بيبي من خیلی جرئت پیدا کرده تو نبود من.. خیلی چیزا تغییر کرده همش یواش یواش داره شکوفا میشه مگه نه تهیونگ...؟
تهیونگ سکوت کرد و جوابش رو نداد.. کوک پوزخندی زد... به طرفش رفت.. چشم بند رو از چشماش برداشت و ناخواگاه همه چیز یادش رفت... بازم چشمای تهیونگ کار خودش رو کرده بود..
اون زمردهای آبی خیلی خوب داشتن کوک رو از راه به در میکردن...
کوک: تا حالا بهت گفته بودم چشمات میتونه به تنهایی هم نقطه ضعف باشه هم قوت..!؟
قلب تهیونگ از این حرف کوک ریخت... این حرفا از کوک بعید بود..
آروم شقیقه تهیونگ رو نوازش کرد و پیشونیش رو بوسید و آروم گفت...
کوک: من عذابت نمیدم ته همه اینا از سر..
تهیونگ زبونش رو روی لباش کشید و گفت...
تهیونگ: ا...از سر چیه..!؟
پوفی کشید از تهیونگ فاصله گرفت گفت...
کوک: هیچی ولش ، شاید تو یه موقیعت خوب بهت گفتم..
کوک به سمت تهیونگ برگشت و گفت...
کوک: ازت یه خواسته دارم تهته..
تهیونگ سعی کرد ضعفش رو بخاطر تهته گفتن کوک نادیده بگیره ، با تعجب گفت...
تهیونگ: چ..چه خواسته ای...؟
کوک نفس عمیقی کشید و گفت..
کوک: اجازه میدی که... برای آخرین بار باهات رابطه داشته باشم..؟ بعدش آزادی...! هر جا که میخوای برو دلم میخواد نگهت دارم.. اما نمیتونم با زور مجبورت کنم... اگه میخوای آزاد بشی..
مکث کرد و ادامه داد...
کوک: امشب باهام بخواب..
تهیونگ کمی سکوت کرد و بعد با صدای بلندی زد زیر خنده...
بعد اینکه خوب خندشو کرد...
با صدایی که تهش کمی میلرزید گفت..
تهیونگ: جدی که نگفتی...؟
جونگ کوک اخمی کرد و گفت..
کوک: خیلی هم جدی بودم...
تهبونگ آب دهنشو قورت داد و به جای نامعلومی خیره شد.. زمانی که جونگ کوک تعلل تهیونگ رو دید نفس عمیقی کشید و گفت...
کوک: سه ساعت بهت زمان میدم که فکر کنی پس خوب و دقیق بهش فکر کن..
تهیونگ سری تکون داد و جونگ کوک از اتاق خارج شد نمیدونست کارش درسته یا نه اما راهی بود که رفته بود... میتونست با تهیونگ بخوابه و بعدش بزنه زیر همه چیز اما نمیدونست چرا یه چیزی ته قلبش مانع اینکار میشد..
سرش رو تکون داد و...
۴.۶k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳