ازدواج اجباری
ادامه پارت ۳۷
ویو ا.ت
با جونگ کوک در حال حرف زدن بودم که مامان جونگ کوک اومد و گفت بیایین پایین چون مادر بزرگ داشت میومد بیشتر از دو دقیقه وقت نداشتم که جونگ کوک رو پس زدم و داشتم میرفتم پایین که جونگ کوک انگاری تعجب کرده بود و گفت
جونگ کوک:ا.ت چرا پس میزنی؟(راس میگه دختره ی چش سفید___-___-___)
ا.ت:خواستم ولم کنی خودت شنیدی مامانت گفت بیایین پایین
جونگ کوک:دارم برات
ا.ت:دارم برات(اداشو در میاره و میخنده و فرار میکنه)
جونگ کوک:(میوفته دنبال ا.ت)
داشتیم می دویدیم که همه بلند شدن صدای در اومد مامانه جونگ کوک بلند شد درو باز کرد یه زن پیر مگه ارایش میکنه؟ولش به من چه همه بهش سلام کردن منم رفتم و گفتم
ا.ت:سلام
مامان بزرگ:تو کی هستی انگاری خدمتکاری(از خود راضی دختر به این خوشگلی نمیبینی__🙄😒__)
بابای جونگ کوک:نه مادر جان اون زن جونگ کوکه
مامان بزرگ:چی مگه زی تانگ قرار نبود باهاش ازدواج کنه؟
بابابزرگ:نه بیایین بشینیم
مامان بزرگ:(دم گوش ا.ت)کاری میکنم که جونگ کوک طلاقت بده و زی تانگ خودم رو بگیره ببین و رفت
عجب زنی بود جونگ کوک خودش گفت زی تانگ رو دوس نداره هر شب یا نمیاد خونه با در میاد یا یه پسری باخودش میاره کلا الان باورم شد که هرزس نشسته بودم و همه داشتن حرف میزدن رفتیم شام خوردیم و منو جونگ کوک رفتیم طرف اتاق خودمون من رفتم ارایشم رو پاک کردم و لباس خوابم رو پوشیدم و کنار جونگ کوک خوابیدم که گفت
جونگ کوک:من کارت دارما
و روم خیمه زد و منو میب&&وسید لباس&&او رو در اورد و واردم کرد و بعد از چند راند اومد کنارم دراز کشید و بغلم کرد و خوابیدیم
ده لایک
ویو ا.ت
با جونگ کوک در حال حرف زدن بودم که مامان جونگ کوک اومد و گفت بیایین پایین چون مادر بزرگ داشت میومد بیشتر از دو دقیقه وقت نداشتم که جونگ کوک رو پس زدم و داشتم میرفتم پایین که جونگ کوک انگاری تعجب کرده بود و گفت
جونگ کوک:ا.ت چرا پس میزنی؟(راس میگه دختره ی چش سفید___-___-___)
ا.ت:خواستم ولم کنی خودت شنیدی مامانت گفت بیایین پایین
جونگ کوک:دارم برات
ا.ت:دارم برات(اداشو در میاره و میخنده و فرار میکنه)
جونگ کوک:(میوفته دنبال ا.ت)
داشتیم می دویدیم که همه بلند شدن صدای در اومد مامانه جونگ کوک بلند شد درو باز کرد یه زن پیر مگه ارایش میکنه؟ولش به من چه همه بهش سلام کردن منم رفتم و گفتم
ا.ت:سلام
مامان بزرگ:تو کی هستی انگاری خدمتکاری(از خود راضی دختر به این خوشگلی نمیبینی__🙄😒__)
بابای جونگ کوک:نه مادر جان اون زن جونگ کوکه
مامان بزرگ:چی مگه زی تانگ قرار نبود باهاش ازدواج کنه؟
بابابزرگ:نه بیایین بشینیم
مامان بزرگ:(دم گوش ا.ت)کاری میکنم که جونگ کوک طلاقت بده و زی تانگ خودم رو بگیره ببین و رفت
عجب زنی بود جونگ کوک خودش گفت زی تانگ رو دوس نداره هر شب یا نمیاد خونه با در میاد یا یه پسری باخودش میاره کلا الان باورم شد که هرزس نشسته بودم و همه داشتن حرف میزدن رفتیم شام خوردیم و منو جونگ کوک رفتیم طرف اتاق خودمون من رفتم ارایشم رو پاک کردم و لباس خوابم رو پوشیدم و کنار جونگ کوک خوابیدم که گفت
جونگ کوک:من کارت دارما
و روم خیمه زد و منو میب&&وسید لباس&&او رو در اورد و واردم کرد و بعد از چند راند اومد کنارم دراز کشید و بغلم کرد و خوابیدیم
ده لایک
- ۳.۰k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط