part ⁵⁵🐻💕فصل دوم
_ندیمه در حالی که میلرزید مقابل چکمه های ابریشمی اوک زانو زد و با عجز و التماس گفت « عالیجناب ما بهشون گفتیم شما دلخور میشین اما بانو مصمم بودن... ما مستحق مجازاتیم...
اوک « عصبی دستام رو مشت کردم و داد زدم « همین؟؟؟مگه نگفتم اگه نتونستین جلوش رو بگیرین منو خبر کنید؟؟؟؟؟ ملکه آینده کشور تا این موقع بیرون از قصره شما چه غلطی میکردین؟؟؟؟؟؟؟
_تصمیم داشت تمام خدمه های پرنسس لجبازش رو مجازات کنه که صدای میانگ به گوشش رسید...با سرعت از پله های منتهی به اقامتگاهش رد شد و بعد از ادای احترام مقابل اوک ایستاد... سرش پایین بود و سعی داشت ارتباط چشمی با اوک برقرار نکنه... چون خشم نگاهش واقعا ترسناک بود!
اوک « با دیدن میانگ نفس رو عصبی بیرون فرستادم و چشم غره ای به سئول رفتم.... زیر لب طوری که میانگ بشنوه گفتم
( شانس اوردی به موقع رسیدی... دنبالم بیا
میانگ « چی میشد اینقدر تیز نبود؟؟؟؟ کلافه پاهام رو به زمین کوبیدم و پشت سرش وارد اتاقم شد
اوک « وون فقط خودت و سئول بمونید... بقیه رو بفرست برن
وون( محافظ اوک)« اطاعت
اوک « وارد اتاق شدم و میانگ هم پشت، سرم اومد.... بعد از اینکه روی توشکچه مخصوص نشستم و اونم نشست در سکوت به حرکاتش نگاه میکردم... از استرس با انگشت هاش بازی میکرد و اصلا سرش رو بلند نمیکرد... لبخندی به خاطر واکنشش زدم و گفتم « سرت رو بلند کن
میانگ « خدا لعنتت کنه کیم اوک که نقطه ضعف ادما رو از خودشون بهتر میدونی! ایششش... با بدبختی سر بلند کردم و به چشماش که حالا اثری از خشم درونش نبود خیره شدم.... چیزه.... مم...من
اوک « تو چی؟
میانگ « خب من... امروز اداره آذوقه کوفته برنجی به مردم میدادن.... من.. منم رفتم کمک... اخه دیدن مردم که از خوشحالی توی پوستشون نمیگنجن خیلی لذت بخشه...
_ترسش فرو ریخته بود و حالا با ذوق و شوق اتفاقات امروزش رو برای مرد مورد علاقه اش تعریف میکرد.... ذوق و شوق میانگ انرژی از دست رفته رو به اوک بهش بر میگردوند و روزش رو میساخت.... لبخندی به شیرینی همسرش زد و بعد میز وسط اتاق رو کناری گذاشت و با کشیدن مچ دست میانگ اونو به آغوش کشید
اوک « افرین ملکه مهربون... اما بار اخرت بدون اجازه من میری بیرون! دفعه بعدی خودمم باهات میام.... موهاش رو آروم بوسیدم و پشت دستش رو نوازش کردم.... میانگ برام مثل یه الهه پرستیدنی بود که اگه سالها بهش زل میزدم سیر نمیشدم! اون همونطور که نقطه ضعف من بود... نقطه قوتم بود...
میانگ « شیطنتم گل کرده بود و نوازش و بوسه های ولیعهد منو به مرز جنون کشیده بود... خیلی نرم لب هاش رو بوسیدم و با شیطنت نگاهش کردم ... لبخند دختر کشی زد و گفت
اوک « عاشقتم میانگ روئو
میانگ « من بیشتر سرورم
کوک « اوههه.. بهش میگن گوردرت اوک کبیر....
اوک « عصبی دستام رو مشت کردم و داد زدم « همین؟؟؟مگه نگفتم اگه نتونستین جلوش رو بگیرین منو خبر کنید؟؟؟؟؟ ملکه آینده کشور تا این موقع بیرون از قصره شما چه غلطی میکردین؟؟؟؟؟؟؟
_تصمیم داشت تمام خدمه های پرنسس لجبازش رو مجازات کنه که صدای میانگ به گوشش رسید...با سرعت از پله های منتهی به اقامتگاهش رد شد و بعد از ادای احترام مقابل اوک ایستاد... سرش پایین بود و سعی داشت ارتباط چشمی با اوک برقرار نکنه... چون خشم نگاهش واقعا ترسناک بود!
اوک « با دیدن میانگ نفس رو عصبی بیرون فرستادم و چشم غره ای به سئول رفتم.... زیر لب طوری که میانگ بشنوه گفتم
( شانس اوردی به موقع رسیدی... دنبالم بیا
میانگ « چی میشد اینقدر تیز نبود؟؟؟؟ کلافه پاهام رو به زمین کوبیدم و پشت سرش وارد اتاقم شد
اوک « وون فقط خودت و سئول بمونید... بقیه رو بفرست برن
وون( محافظ اوک)« اطاعت
اوک « وارد اتاق شدم و میانگ هم پشت، سرم اومد.... بعد از اینکه روی توشکچه مخصوص نشستم و اونم نشست در سکوت به حرکاتش نگاه میکردم... از استرس با انگشت هاش بازی میکرد و اصلا سرش رو بلند نمیکرد... لبخندی به خاطر واکنشش زدم و گفتم « سرت رو بلند کن
میانگ « خدا لعنتت کنه کیم اوک که نقطه ضعف ادما رو از خودشون بهتر میدونی! ایششش... با بدبختی سر بلند کردم و به چشماش که حالا اثری از خشم درونش نبود خیره شدم.... چیزه.... مم...من
اوک « تو چی؟
میانگ « خب من... امروز اداره آذوقه کوفته برنجی به مردم میدادن.... من.. منم رفتم کمک... اخه دیدن مردم که از خوشحالی توی پوستشون نمیگنجن خیلی لذت بخشه...
_ترسش فرو ریخته بود و حالا با ذوق و شوق اتفاقات امروزش رو برای مرد مورد علاقه اش تعریف میکرد.... ذوق و شوق میانگ انرژی از دست رفته رو به اوک بهش بر میگردوند و روزش رو میساخت.... لبخندی به شیرینی همسرش زد و بعد میز وسط اتاق رو کناری گذاشت و با کشیدن مچ دست میانگ اونو به آغوش کشید
اوک « افرین ملکه مهربون... اما بار اخرت بدون اجازه من میری بیرون! دفعه بعدی خودمم باهات میام.... موهاش رو آروم بوسیدم و پشت دستش رو نوازش کردم.... میانگ برام مثل یه الهه پرستیدنی بود که اگه سالها بهش زل میزدم سیر نمیشدم! اون همونطور که نقطه ضعف من بود... نقطه قوتم بود...
میانگ « شیطنتم گل کرده بود و نوازش و بوسه های ولیعهد منو به مرز جنون کشیده بود... خیلی نرم لب هاش رو بوسیدم و با شیطنت نگاهش کردم ... لبخند دختر کشی زد و گفت
اوک « عاشقتم میانگ روئو
میانگ « من بیشتر سرورم
کوک « اوههه.. بهش میگن گوردرت اوک کبیر....
۴۵۸.۰k
۲۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.