part ⁵³🐻💕فصل دوم
اوک « به نتیجه ای رسیدی پرفسور؟؟
میانگ روئو « اره... پدرت وابسطه به این وزرا حکومت میکنه و اگه مجازاتشون کنه ثروتش رو از دست میده.... برای همین خودتم بکشی راضی نمیشه
اوک « خب.....
میانگ روئو « کمکم کن شمشیر زنی یاد بگیرم ... اون موقع بهت کمک میکنم به آرزوت که نجات مردم گوگوریوعه برسی
اوک « توی دایره لغات تو خواهش میکنم و لطفا وجود نداره؟ یادت رفته الان پیش خدمت منی؟
میانگ روئو « نخیر...
اوک « نوچ...من آخر زبون تو رو کوتاه میکنم! الان وقتم آزاده دوست داری بیای یاد بگیری؟
_روئو از شدت ذوق دوباره جایگاهشون رو فراموش کرد و اوک رو محکم بغل کرد! اما نمیدوست همین حرکت های یهوییش چه بلایی سر قلب عاشق اوک میاره! بعد از چند دقیقه به خودش اومد و نفهمید چطور اتاق اوک رو ترک کرد.... اوک لبخندی زد و رفت تا لباس تمرینش رو بپوشه!
روئو « با ذوق و شوق با شمشیر آبی رنگی که اوک بهم هدیه داده بود بازی میکردم که با ابهت وارد شد و همه بهش تعظیم کردن... لبخند دختر کشی زد و درحالی که شمشیرش رو تمیز میکرد گفت
اوک « فقط کم مونده عین دونگی پا بزاری رو کمرم بری بالا
روئو « یاعععع خب جوگیر شدم یه غلطی کردم... هی قراره بهم یادآوری کنی بدجنس
اوک « جان؟
روئو « هیچی... شروع کنیم؟
اوک « اوهوم...
_اوک و روئو تمرینشون رو شروع کردن! اوک خیلی جدی و مصمم حرکات رو یکی یکی به روئو یاد میداد و اونم با ذوق انجامشون میداد و تقریبا تا عصر اون روز مشغول تمرین بودن! اوک نمیدونست وجود روئو باعث میشد زمان براش زودتر بگذره و دلش بخواد بیشتر ادامه پیدا کنه یا چون سرش گرم بود! با اومدن پدر بزرگ اوک دست از تمرین کشیدن و ادای احترام کردن! پدر بزرگ بر خلاف امپراطور فردی خردمند و مهربون بود....
پدر بزرگ « به به میبینم که ولیعهد ما سخت مشغوله!
روئو « ببخشید من ازشون خواستم بهم شمشیر زنی یاد بدن
_با نیشکونی که اوک از پهلوش گرفت با درد لبش رو گاز گرفت و با عصبانیت با اوک نگاه کرد! کمی بعد پدر بزرگ گفت
پدر بزرگ « اوک پسرم چند دقیقه منو با روئو تنها میزاری!
اوک « اوه بله حتما....
روئو « موقع رفتن اوک براش شکلک در اوردم و بعد از رفتنش با کنجکاوی به پدر بزرگش خیره شدم
پدر بزرگ « روئو تو خیلی شبیه مادرتی... اوک با وجود تو کنارش آینده درخشانی داره... لطفا مراقب هم باشید و تنهاش نزار.... اون همین الانشم قلبش رو باخته
روئو « من.. من متوجه نمیشم!
پدر بزرگ « بعدا میفهمی چرا اینو بهت گفتم الهه آب
روئو « بعد لبخند مهربونی زد و منو با یه دنیا سوال تنها گذاشت.... منظورش چی بود؟ یعنی چی؟
آچا « خب بعدش چی شد؟
نامجون « روئو شمشیر زنی رو به خوبی از اوک یاد گرفت و در عوض به کل کشور نامه نوشت و بهترین فرمانده ها و وزرا رو برای اوک دور هم جمع کرد!
میانگ روئو « اره... پدرت وابسطه به این وزرا حکومت میکنه و اگه مجازاتشون کنه ثروتش رو از دست میده.... برای همین خودتم بکشی راضی نمیشه
اوک « خب.....
میانگ روئو « کمکم کن شمشیر زنی یاد بگیرم ... اون موقع بهت کمک میکنم به آرزوت که نجات مردم گوگوریوعه برسی
اوک « توی دایره لغات تو خواهش میکنم و لطفا وجود نداره؟ یادت رفته الان پیش خدمت منی؟
میانگ روئو « نخیر...
اوک « نوچ...من آخر زبون تو رو کوتاه میکنم! الان وقتم آزاده دوست داری بیای یاد بگیری؟
_روئو از شدت ذوق دوباره جایگاهشون رو فراموش کرد و اوک رو محکم بغل کرد! اما نمیدوست همین حرکت های یهوییش چه بلایی سر قلب عاشق اوک میاره! بعد از چند دقیقه به خودش اومد و نفهمید چطور اتاق اوک رو ترک کرد.... اوک لبخندی زد و رفت تا لباس تمرینش رو بپوشه!
روئو « با ذوق و شوق با شمشیر آبی رنگی که اوک بهم هدیه داده بود بازی میکردم که با ابهت وارد شد و همه بهش تعظیم کردن... لبخند دختر کشی زد و درحالی که شمشیرش رو تمیز میکرد گفت
اوک « فقط کم مونده عین دونگی پا بزاری رو کمرم بری بالا
روئو « یاعععع خب جوگیر شدم یه غلطی کردم... هی قراره بهم یادآوری کنی بدجنس
اوک « جان؟
روئو « هیچی... شروع کنیم؟
اوک « اوهوم...
_اوک و روئو تمرینشون رو شروع کردن! اوک خیلی جدی و مصمم حرکات رو یکی یکی به روئو یاد میداد و اونم با ذوق انجامشون میداد و تقریبا تا عصر اون روز مشغول تمرین بودن! اوک نمیدونست وجود روئو باعث میشد زمان براش زودتر بگذره و دلش بخواد بیشتر ادامه پیدا کنه یا چون سرش گرم بود! با اومدن پدر بزرگ اوک دست از تمرین کشیدن و ادای احترام کردن! پدر بزرگ بر خلاف امپراطور فردی خردمند و مهربون بود....
پدر بزرگ « به به میبینم که ولیعهد ما سخت مشغوله!
روئو « ببخشید من ازشون خواستم بهم شمشیر زنی یاد بدن
_با نیشکونی که اوک از پهلوش گرفت با درد لبش رو گاز گرفت و با عصبانیت با اوک نگاه کرد! کمی بعد پدر بزرگ گفت
پدر بزرگ « اوک پسرم چند دقیقه منو با روئو تنها میزاری!
اوک « اوه بله حتما....
روئو « موقع رفتن اوک براش شکلک در اوردم و بعد از رفتنش با کنجکاوی به پدر بزرگش خیره شدم
پدر بزرگ « روئو تو خیلی شبیه مادرتی... اوک با وجود تو کنارش آینده درخشانی داره... لطفا مراقب هم باشید و تنهاش نزار.... اون همین الانشم قلبش رو باخته
روئو « من.. من متوجه نمیشم!
پدر بزرگ « بعدا میفهمی چرا اینو بهت گفتم الهه آب
روئو « بعد لبخند مهربونی زد و منو با یه دنیا سوال تنها گذاشت.... منظورش چی بود؟ یعنی چی؟
آچا « خب بعدش چی شد؟
نامجون « روئو شمشیر زنی رو به خوبی از اوک یاد گرفت و در عوض به کل کشور نامه نوشت و بهترین فرمانده ها و وزرا رو برای اوک دور هم جمع کرد!
۱۲۵.۹k
۲۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.