پارت
پارت :...103
ارباب زاده
آنقدر قلبش پر بود که می خواست فقط داد بزنه و حرف بزنه چی می شود اگر سوبین بلند میشود و میگفت گریه نکن من اینجام
می گفت نگران نباش من همیشه پیشت بودم
می گفت معذرت می خواهم که اون کارو کردم ...
تهیون خاک زیر دستش رو توی مشتش فشار داد و با صدای لرزونش گفت
" چرا جوابم رو نمیدی هااا ....چرا ساکتی
بهم بگو کی ..کی موند برات !!!"
تهیون گریه هایش اجازه نمیداد و حرف بزنه با صدای گرفته ای لب زد
" من ...من ..من موندم بازم من موندم برات
منم که بهت سر میزنم بگو اون موقع که به خودت شلیک میکردی چرا به منه فاکی فکر نکردییییی"
تهیون سرش رو به چپ و راست تکون داد
" نه نه تو همیشه خود خواه بودی .... حتی موقعی مرگت هم فکر نکردی یکی دوست داره فقط به خودت فکر کردی !!"
تهیون با دست دیگری چنگی به قفسه سینه اش زد قلبش براش سنگینی می کرد چطور هنوز زنده بود در حالی که سوبین زیر اون همه خاک دفن شده بود چطور خودش نفس میکشید وقتی سوبین اون پایین بود ...
" فقط به خودت فکر کردی لعنتی ....
چرا فکر نکردی ممکنه من نابود بشم.....دوسم نداشتی ولی ....چرا ...اون کارو کردی ...چرا چرا کاری کردی توی حسرتت جون بدممممم "
تهیون با اشک لب می زد جوری زخمی بود که هرگز قرار نبود زخم هایش التیام پیدا کنه ...
با هر کلمه ای که میگفت بیشتر از قبل گریه میکرد گریش آرام تر شد
" ولی نگران نباش منم خیلی زود میام پیشت درست همان طور که تو بدون هیچ فکری به گلوله توی سرت خالی کردی منم همون کارو میکنم ..."
تهیون دستش رو دوباره گذاشت روی چشم هایش عاجزانه اشک میریخت حتی هوا هم به خاطر اشک های اون پسر ابری شده بود هر کس اون رو میدید دلش می خواست بغلش کنه چه چیز های که نکشیده بود ...
به سوبین حق نمیداد چون اون هنوز برایش زنده بود توی کلمات مرده بود ولی توی ذهنش اون رو زنده می دید. ولی چرا هیچ وقت جوابش رو نمی داد ...
سرش رو گذاشت روی اون قبر سرد و برای مدتی چشم هایش را بست ولی هر کاری می کردی اشک هایش بند نمی یومد
" شاید اینجوری احساس کنم روی وجودت سرم رو گذاشتم
ولی چرا تپش قلبت رو نمی شنوم سوبین !"
قطر های اشک پسر روی قبر سوبین قطره قطره می ریخت ...
اون پسر با رفتنش یکی دیگه رو هم نابود کرد اون تهیون رو نابود کرده بود ...
تمام این صحنه های غم انگیز رو یک نفر دیگه بجز اون پرندگان که به خاطر غم تهیون ساکت بودن دید ...
اون عقب ها ایستاده بود و با پشت دستش اشک هایش را پاک می کرد ای کاش هرگز همچین صحنه های رو نمی دید چطور می تونست خودش رو ببخشه وقتی زندگی دو نفر رو نابود کرد سوبین که به خاطر عشقش به اون خودش رو فرستاد زیر اون خاک های سرد و تهیون که به خاطر سوبین داشت زره زره میمرد هر دو تقصیر یونجون بود شاید هم نه
ادامه دارد
ارباب زاده
آنقدر قلبش پر بود که می خواست فقط داد بزنه و حرف بزنه چی می شود اگر سوبین بلند میشود و میگفت گریه نکن من اینجام
می گفت نگران نباش من همیشه پیشت بودم
می گفت معذرت می خواهم که اون کارو کردم ...
تهیون خاک زیر دستش رو توی مشتش فشار داد و با صدای لرزونش گفت
" چرا جوابم رو نمیدی هااا ....چرا ساکتی
بهم بگو کی ..کی موند برات !!!"
تهیون گریه هایش اجازه نمیداد و حرف بزنه با صدای گرفته ای لب زد
" من ...من ..من موندم بازم من موندم برات
منم که بهت سر میزنم بگو اون موقع که به خودت شلیک میکردی چرا به منه فاکی فکر نکردییییی"
تهیون سرش رو به چپ و راست تکون داد
" نه نه تو همیشه خود خواه بودی .... حتی موقعی مرگت هم فکر نکردی یکی دوست داره فقط به خودت فکر کردی !!"
تهیون با دست دیگری چنگی به قفسه سینه اش زد قلبش براش سنگینی می کرد چطور هنوز زنده بود در حالی که سوبین زیر اون همه خاک دفن شده بود چطور خودش نفس میکشید وقتی سوبین اون پایین بود ...
" فقط به خودت فکر کردی لعنتی ....
چرا فکر نکردی ممکنه من نابود بشم.....دوسم نداشتی ولی ....چرا ...اون کارو کردی ...چرا چرا کاری کردی توی حسرتت جون بدممممم "
تهیون با اشک لب می زد جوری زخمی بود که هرگز قرار نبود زخم هایش التیام پیدا کنه ...
با هر کلمه ای که میگفت بیشتر از قبل گریه میکرد گریش آرام تر شد
" ولی نگران نباش منم خیلی زود میام پیشت درست همان طور که تو بدون هیچ فکری به گلوله توی سرت خالی کردی منم همون کارو میکنم ..."
تهیون دستش رو دوباره گذاشت روی چشم هایش عاجزانه اشک میریخت حتی هوا هم به خاطر اشک های اون پسر ابری شده بود هر کس اون رو میدید دلش می خواست بغلش کنه چه چیز های که نکشیده بود ...
به سوبین حق نمیداد چون اون هنوز برایش زنده بود توی کلمات مرده بود ولی توی ذهنش اون رو زنده می دید. ولی چرا هیچ وقت جوابش رو نمی داد ...
سرش رو گذاشت روی اون قبر سرد و برای مدتی چشم هایش را بست ولی هر کاری می کردی اشک هایش بند نمی یومد
" شاید اینجوری احساس کنم روی وجودت سرم رو گذاشتم
ولی چرا تپش قلبت رو نمی شنوم سوبین !"
قطر های اشک پسر روی قبر سوبین قطره قطره می ریخت ...
اون پسر با رفتنش یکی دیگه رو هم نابود کرد اون تهیون رو نابود کرده بود ...
تمام این صحنه های غم انگیز رو یک نفر دیگه بجز اون پرندگان که به خاطر غم تهیون ساکت بودن دید ...
اون عقب ها ایستاده بود و با پشت دستش اشک هایش را پاک می کرد ای کاش هرگز همچین صحنه های رو نمی دید چطور می تونست خودش رو ببخشه وقتی زندگی دو نفر رو نابود کرد سوبین که به خاطر عشقش به اون خودش رو فرستاد زیر اون خاک های سرد و تهیون که به خاطر سوبین داشت زره زره میمرد هر دو تقصیر یونجون بود شاید هم نه
ادامه دارد
- ۲.۳k
- ۲۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط