پارت
پارت :101
ارباب زاده ....
5 سال بعد.
زمان مثل باد می گذرد و انسان هر روز پیر تر از دیروز میشود ..
ولی اگر دلی شاد باشد
حتی زمان هم نمی تواند آدم را پیر کند ..
هم اکنون پنج سال از اون زمان گذاشته و اون دو نفر بهم رسیدن
آه که چقدر در آن زمان سختی دیدن و زجر کشیدن ولی ارزشش رو داشت ارزش اینکه یک روز دوباره خوشحال باشن و احساس زنده بودن داشته باشن رو داشت ..
و آه از دل های که قرار بود تا آخر عمرشان مرده بمانند بی کس و احساس و تنها...
احساس های نهفته عجب غریب که از چهر آن ها هم معلوم نبود ،اگر قرار بود همیشه پایان خوش باشد که این این همه آدم جلوی عزیز ها شون پر پر نمی شودنند جان خود را از دست نمی دادن چرا کسی از حال کسانی که جسم زنده و روح مرده حرف نمی زنند..
چرا آدم ها هم دیگه رو فراموش میکنند حتی اگر اون ها هم دیگه رو فراموش کنند تاریخ هرگز آن ها رو فراموش نمیکند آنان که در زجر عشق و ناتوانی جان دادن ...
کسانی که برای خوشبختی برای خود تا لبه مرگ رفتن ..
خوشا آنان که خوشحالند ولی حتی آنان هم درد های نهفته ای دارن
اما اگر به قول بعضی ها زندگی رو تقدیر رقم می زند ،پس باید به این تقدیر های دردناک راضی بود!
بومگیو همان طور که سرش رو روی شانه ای یونجون گذاشته بودو غروب خورشید رو تماشا می کرد لب زد
" یونجون !"
یونجون که تمام مدت غرق در نگاه دریا بود آرام لب زد
" جانم "
بومگیو آب دهانش رو قورت داد و گفت
"پسر خوبی بود !"
یونجون شنیدن اسم سوبین انگار در سنگینی رو در قفسه سینه ای احساس کرد
" آره پسر خوبی بود شاید اینطور بود !"
بومگیو با مهربانی لب زد
" هر چی هم که بود من دلم براش تنگ شده "
یونجون در حالی که می خواست اون خاطرات تلخ رو از ذهنش بیرون کنه لب زد
" منم دلم براش تنگ شده !"
پسر کوچیک تر سرش رو از روی شانه یونجون برداشت و به نیم رخ یونجون چشم دوخت یونجون برگشت سمت بومگیو
پسر کوچیک تر دست هاشو روی صورت یونجون گذاشت و صورتش رو قاب کرد
" خودت رو هنوز هم مقصر میدونی ؟!"
یونجون به چشم های ماه زاده اش نگاه کرد و آرام لب زد
" نمیدونم شاید !"
بومگیو بوسه ای روی لب های درست یونجون گذاشت و گفت
" برای بار هزارم ..تقصیر تو نیست اون اتفاق کاری بود که خودش کرد ... هیچ کدوم از اون اتفاق ها تقصیر تو نبود ! خودتو اذیت نکن با این فکر ها عشقم ..."
یونجون با لبخند کمرنگ به الهه رو به رویش نگاه کرد دستش رو گذاشت روی گردن بومگیو و این دفعه اون اون رو بوسید محکم اون رو بوسید و ازش جدا شد
" ممنون که همیشه پیش منی اگر نبودی من باید چیکار میکردم !"
بومگیو لبخندی زد و سرش رو دوباره گذاشت روی شونه ای یونجون و آرام لب زد
" من از تو ممنونم که پیشمی !"
ادامه دارد ...
ارباب زاده ....
5 سال بعد.
زمان مثل باد می گذرد و انسان هر روز پیر تر از دیروز میشود ..
ولی اگر دلی شاد باشد
حتی زمان هم نمی تواند آدم را پیر کند ..
هم اکنون پنج سال از اون زمان گذاشته و اون دو نفر بهم رسیدن
آه که چقدر در آن زمان سختی دیدن و زجر کشیدن ولی ارزشش رو داشت ارزش اینکه یک روز دوباره خوشحال باشن و احساس زنده بودن داشته باشن رو داشت ..
و آه از دل های که قرار بود تا آخر عمرشان مرده بمانند بی کس و احساس و تنها...
احساس های نهفته عجب غریب که از چهر آن ها هم معلوم نبود ،اگر قرار بود همیشه پایان خوش باشد که این این همه آدم جلوی عزیز ها شون پر پر نمی شودنند جان خود را از دست نمی دادن چرا کسی از حال کسانی که جسم زنده و روح مرده حرف نمی زنند..
چرا آدم ها هم دیگه رو فراموش میکنند حتی اگر اون ها هم دیگه رو فراموش کنند تاریخ هرگز آن ها رو فراموش نمیکند آنان که در زجر عشق و ناتوانی جان دادن ...
کسانی که برای خوشبختی برای خود تا لبه مرگ رفتن ..
خوشا آنان که خوشحالند ولی حتی آنان هم درد های نهفته ای دارن
اما اگر به قول بعضی ها زندگی رو تقدیر رقم می زند ،پس باید به این تقدیر های دردناک راضی بود!
بومگیو همان طور که سرش رو روی شانه ای یونجون گذاشته بودو غروب خورشید رو تماشا می کرد لب زد
" یونجون !"
یونجون که تمام مدت غرق در نگاه دریا بود آرام لب زد
" جانم "
بومگیو آب دهانش رو قورت داد و گفت
"پسر خوبی بود !"
یونجون شنیدن اسم سوبین انگار در سنگینی رو در قفسه سینه ای احساس کرد
" آره پسر خوبی بود شاید اینطور بود !"
بومگیو با مهربانی لب زد
" هر چی هم که بود من دلم براش تنگ شده "
یونجون در حالی که می خواست اون خاطرات تلخ رو از ذهنش بیرون کنه لب زد
" منم دلم براش تنگ شده !"
پسر کوچیک تر سرش رو از روی شانه یونجون برداشت و به نیم رخ یونجون چشم دوخت یونجون برگشت سمت بومگیو
پسر کوچیک تر دست هاشو روی صورت یونجون گذاشت و صورتش رو قاب کرد
" خودت رو هنوز هم مقصر میدونی ؟!"
یونجون به چشم های ماه زاده اش نگاه کرد و آرام لب زد
" نمیدونم شاید !"
بومگیو بوسه ای روی لب های درست یونجون گذاشت و گفت
" برای بار هزارم ..تقصیر تو نیست اون اتفاق کاری بود که خودش کرد ... هیچ کدوم از اون اتفاق ها تقصیر تو نبود ! خودتو اذیت نکن با این فکر ها عشقم ..."
یونجون با لبخند کمرنگ به الهه رو به رویش نگاه کرد دستش رو گذاشت روی گردن بومگیو و این دفعه اون اون رو بوسید محکم اون رو بوسید و ازش جدا شد
" ممنون که همیشه پیش منی اگر نبودی من باید چیکار میکردم !"
بومگیو لبخندی زد و سرش رو دوباره گذاشت روی شونه ای یونجون و آرام لب زد
" من از تو ممنونم که پیشمی !"
ادامه دارد ...
- ۱.۹k
- ۲۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط