سناریو کوتاه 🖤✨

دست کش های چرمشو رو توی دستش انداخت .
موهاشو کمی بالا زد و به خودش توی آیینه خیره شد!
وقتی از ظاهرش مطمئن شد شنل قرمزی رنگش رو برداشت و روی شونه هاش انداخت.
از اخرین معاملش خیلی می‌گذشت.!
ولی اون روند کارشو بلد بود
الکی که پسر بزرگترین مافیا نبود!
مثل همیشه قیافه جدی به خودش گرفت و برای اخرین بار به خودش نگاه کرد و بعد از برداشتن تفنگش به سمت محل معامله‌ راه افتاد.
بادیگارد ها جلوی در عمارت منتظرش بودن.
بدون نگاه کردن بهشون سوار ماشین شد و با امید موفقیت به سمت مقصد حرکت کرد....
دیدگاه ها (۸)

سناریو کوتاه 🖤✨

سناریو کوتاه 🖤✨

سناریو کوتاه 🖤✨

سناریو کوتاه 🖤✨

من خیانت نکردم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط