پارت اخر
پارت اخر
وقتی پدرخواندته
درخواستی
وقتی به بیمارستان رفتن سریع بینا و بردن توی اتاق مخصوص و بقیه هم پشت در منتظر موندن
سورلا:من..من واقعا خیلی مادر بدی هستم(گریه)
پاک:عزیزم اینجورینگو
که بعد از چند دقیقه دکتر اومد بیرون
نامجون:دکتر حالش چطوره
دکتر:هم حال مادر خوبه هم بچه خطر رو از سر گذروندن ولی خیلی ضعیف شدن و باید به خودشون برسن وگرنه اتفاقای خوبی نمیوفته
نامجون:الان بهوش اومده
دکتر:بله میتونین ببینیدشون
و اول از همه نامجون وارد اتاق شد که دید بینا داره گریه میکنه
نامجون:چی فرشته کوچولوی منو گریه انداخته
بینا:اذیت نکن چه فرشته کوچولویی هان الان کارت با من تموم شد بزار برم دیگه
نامجون:پس بچم که تو وجودته چی
بینا:تروخدا
نامجون:یعنی نمیخوای بالا سر بورام باشی و قد کشیدن دختر خودت و ببینی
بینا:چی میگی
نامجون:بورام دخترته همونی که
بینا:هیچی نگو هیچی حتی یه کلمه نمیخوام بشنوم
نامجون:بینا
بینا:میدونی چقدر منو اذیت کردی هان میدونی چقدر سخت بود خاطرات و یادت نباشه و بقیه بهت بفهمونن که بچه پرورشگاهی هستی میدونی نه هیچ وقت نمیتونی بفهمی(گریه)
نامجون:اروم باش منو ببخش قول میدم دیگه از این به بعد نزارم غم تو دلت بشینه بینا راستش من دوست دارم بیا باهم زندگی کنیم و این دوتا بچه روباهم بزرگ کنیم(بغلش کرد)
بینا :اگر دوست داشتنت الکی باشه چی اگه دوباره ترک بشم چی هان
نامجون:قول میدم
بینا:پس هیچ وقت نزن زیرش
و بینا با پدر و مادر هم ملاقات کرد و بعد از همه این اتفاق ها حقش یه زندگی خوب بود ولی مثل اینکه سرنوشت چیز دیگه رو میخواست مادر و پدرش چند ماه بعد تصادف کردن و از دنیا رفتن و نامجون و بورام و بینا باهم زندگی میکردن که نامجون ۱سال بعد از به دنیا اومدن پسرشون وقتی به یه ماموریت خیلی خطرناک میرفت که جنگ با یه مافیا امریکایی بود کشته و شد و بورام و بینا و هیون (پسرشون)تنها تر شدن و بینا هیچ وقت طعم خوش خوشبختی و نچشید و بعد از ازدواج بورام و هیون به علت افسردگی و مشکلات مغزی از دنیا رفت و بورام و هیون فقط هم و داشتن و سعی میکردن زندگی خوبی داشته باشن ولی هیون بر اثر یه سانحه تصادف عمدی از دنیا رفت و بورام موند و یک عالمه غم و غصه بورام هم که باردار نمیتونست بشه از شدت افسردگی زیاد خودکشی کرد و این بود پایان غمگین زندگی خانواده کیم🥀💔
پایان:)))
اگه میخواین فحش بدین ازادین من مشکی ندارم😂
وقتی پدرخواندته
درخواستی
وقتی به بیمارستان رفتن سریع بینا و بردن توی اتاق مخصوص و بقیه هم پشت در منتظر موندن
سورلا:من..من واقعا خیلی مادر بدی هستم(گریه)
پاک:عزیزم اینجورینگو
که بعد از چند دقیقه دکتر اومد بیرون
نامجون:دکتر حالش چطوره
دکتر:هم حال مادر خوبه هم بچه خطر رو از سر گذروندن ولی خیلی ضعیف شدن و باید به خودشون برسن وگرنه اتفاقای خوبی نمیوفته
نامجون:الان بهوش اومده
دکتر:بله میتونین ببینیدشون
و اول از همه نامجون وارد اتاق شد که دید بینا داره گریه میکنه
نامجون:چی فرشته کوچولوی منو گریه انداخته
بینا:اذیت نکن چه فرشته کوچولویی هان الان کارت با من تموم شد بزار برم دیگه
نامجون:پس بچم که تو وجودته چی
بینا:تروخدا
نامجون:یعنی نمیخوای بالا سر بورام باشی و قد کشیدن دختر خودت و ببینی
بینا:چی میگی
نامجون:بورام دخترته همونی که
بینا:هیچی نگو هیچی حتی یه کلمه نمیخوام بشنوم
نامجون:بینا
بینا:میدونی چقدر منو اذیت کردی هان میدونی چقدر سخت بود خاطرات و یادت نباشه و بقیه بهت بفهمونن که بچه پرورشگاهی هستی میدونی نه هیچ وقت نمیتونی بفهمی(گریه)
نامجون:اروم باش منو ببخش قول میدم دیگه از این به بعد نزارم غم تو دلت بشینه بینا راستش من دوست دارم بیا باهم زندگی کنیم و این دوتا بچه روباهم بزرگ کنیم(بغلش کرد)
بینا :اگر دوست داشتنت الکی باشه چی اگه دوباره ترک بشم چی هان
نامجون:قول میدم
بینا:پس هیچ وقت نزن زیرش
و بینا با پدر و مادر هم ملاقات کرد و بعد از همه این اتفاق ها حقش یه زندگی خوب بود ولی مثل اینکه سرنوشت چیز دیگه رو میخواست مادر و پدرش چند ماه بعد تصادف کردن و از دنیا رفتن و نامجون و بورام و بینا باهم زندگی میکردن که نامجون ۱سال بعد از به دنیا اومدن پسرشون وقتی به یه ماموریت خیلی خطرناک میرفت که جنگ با یه مافیا امریکایی بود کشته و شد و بورام و بینا و هیون (پسرشون)تنها تر شدن و بینا هیچ وقت طعم خوش خوشبختی و نچشید و بعد از ازدواج بورام و هیون به علت افسردگی و مشکلات مغزی از دنیا رفت و بورام و هیون فقط هم و داشتن و سعی میکردن زندگی خوبی داشته باشن ولی هیون بر اثر یه سانحه تصادف عمدی از دنیا رفت و بورام موند و یک عالمه غم و غصه بورام هم که باردار نمیتونست بشه از شدت افسردگی زیاد خودکشی کرد و این بود پایان غمگین زندگی خانواده کیم🥀💔
پایان:)))
اگه میخواین فحش بدین ازادین من مشکی ندارم😂
- ۸.۲k
- ۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط