تا آخر خیابان باهم پیاده رفتیم،رسیدیم ک اونجا دو نفر باهم
تا آخر خیابان باهم پیاده رفتیم،رسیدیم ک اونجا دو نفر باهم دعوا میکردن..
-:لیسا بیا از اینجا بریم خطرناکه
+:ن ی لحظه وایسا کجا
-:اوف از دست ت
رفتم جلوتر تا بتونم مشکلشون رو حل کنم،خیلی عصبی بودم ک دارن دعوا میکنن
+:هی آقا میتونین بشینین باهم صحبت کنین اینجوری چیزی حل نمیشه
خانم ت فضولی نکن.
+:اگه فضولی کنم چی میشه
مرد برام چاقو نشون داد گف این میشه
-:لیسا ت چیکار کردم بیا بریم
+:باش بیا بریم اینا حرف گوش کن نیستن
رفتیم خونه...
کوک بهم زنگ زد گف کجایی گفتم خونه ام گف میخوام بیام خونه ات باهات حرف بزنم
گفتم باشه بیا
۱ساعت بعد.....
+:سلام کوک بیا تو
×:باشه
+: کوک قهوه بیارم یا چای
×:هیچی ت بیا بشین
+:بش
×:سوجین کجاس اگ خونس بگو اونم بیاد اینجا
+:ت اتاقه.سوجینننن پاشو بیا
-:باشه الان میامممم
-:سلام کوک چطوری
×:مرسی
-:با من کار داشتین
×:بیا بشین راجب اون موضوع میخوام حرف بزنم
-:آها باشع
+:راجب چ موضوع
-:الان کوک واست میگه
×:خب لیسا من این حرفمو خیلی وقته ک میخواستم ک بت بگم ولی ی کاری پیش میومد نمیتونستم بگم
+:خب حالا بگو
×:من ت رو خیلی دوس دارم
کوک بعد این حرفش جلوم نشست و با یه انگشتر بهم پیشنهاد ازدواج داد
×:لیسا میشه با من ازدواج کنی؟
+:.......آرههه
بعد کوک انگشتر رو کرد ت دستم بعد لباشو چسبوند ب لبام:)
بعد از دو روز باهم ازدواج کردیم...
کمی از سوجین بگم سوجین هم با فردی ک خیلی دوس داش ازدواج کرد ب آرزوش رسید
من و کوکم بعد ۱ سال صاحب بچه شدیم
قسمت آخر
#فیک
-:لیسا بیا از اینجا بریم خطرناکه
+:ن ی لحظه وایسا کجا
-:اوف از دست ت
رفتم جلوتر تا بتونم مشکلشون رو حل کنم،خیلی عصبی بودم ک دارن دعوا میکنن
+:هی آقا میتونین بشینین باهم صحبت کنین اینجوری چیزی حل نمیشه
خانم ت فضولی نکن.
+:اگه فضولی کنم چی میشه
مرد برام چاقو نشون داد گف این میشه
-:لیسا ت چیکار کردم بیا بریم
+:باش بیا بریم اینا حرف گوش کن نیستن
رفتیم خونه...
کوک بهم زنگ زد گف کجایی گفتم خونه ام گف میخوام بیام خونه ات باهات حرف بزنم
گفتم باشه بیا
۱ساعت بعد.....
+:سلام کوک بیا تو
×:باشه
+: کوک قهوه بیارم یا چای
×:هیچی ت بیا بشین
+:بش
×:سوجین کجاس اگ خونس بگو اونم بیاد اینجا
+:ت اتاقه.سوجینننن پاشو بیا
-:باشه الان میامممم
-:سلام کوک چطوری
×:مرسی
-:با من کار داشتین
×:بیا بشین راجب اون موضوع میخوام حرف بزنم
-:آها باشع
+:راجب چ موضوع
-:الان کوک واست میگه
×:خب لیسا من این حرفمو خیلی وقته ک میخواستم ک بت بگم ولی ی کاری پیش میومد نمیتونستم بگم
+:خب حالا بگو
×:من ت رو خیلی دوس دارم
کوک بعد این حرفش جلوم نشست و با یه انگشتر بهم پیشنهاد ازدواج داد
×:لیسا میشه با من ازدواج کنی؟
+:.......آرههه
بعد کوک انگشتر رو کرد ت دستم بعد لباشو چسبوند ب لبام:)
بعد از دو روز باهم ازدواج کردیم...
کمی از سوجین بگم سوجین هم با فردی ک خیلی دوس داش ازدواج کرد ب آرزوش رسید
من و کوکم بعد ۱ سال صاحب بچه شدیم
قسمت آخر
#فیک
۱۳.۳k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.