رمان پسر دایی من

🦋رمان پسر دایی من 🦋
part¹⁴
نفس من داشت سرش خون می اومد یا خدا
نریمان یاحسین گفت و رفت تفس رو بغل کرد و رو به من با داد گفت
مگه کوری نمیبینی آبجیم غرق خونه بدو ماشینو روشن کن
من با همون بهت رفتم و ماشین رو روشن کردم
وقتی بابا و عمو دیدن من و نریمان حالمون خوش نیست عمو به من گفت برم پشت بشینم پیش نفس
و نریمان جلو
سر نفس رو گذاشتم رو پام و باهاش داشتم حرف میزدم
وقتی رسیدیم دیگه نذاشتم نریمان بغلش کنه خودم بغلش کردم و بودم سمت بیمارستان با داد کفتم

کمک کسی نیست یکی به دادم برسه
دوتا پرستار اومدند و یکی گفت برانکارد بیارید
آقا نسبتتون چیه با بیمار
م...من ..پ...پسر عمو.‌.پسر عموش هستم
اهان بیمار باید هرچه سریع تر عمل شه لطفا به پدر و مادرش خیر بدید
که عمو همون موقع آمد و من قضیه رو کفتم و عمو هم رفت تا لا پرستار صحبت کنه روی صندلی نشسته بودم که عمه با گریه آمد تو
دخترم کجاست هامون پسرم یه چیزی بگو
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم
عمه باز گفت البته با داد
میگم دخترم کو هامون
ات‌‌‌....اتاق‌‌.... عم...عم‌..عمل
یا فاطمه زهرا کم بود سرش گیج بره که گرفتمش و رو صندلی نشوندمش
که بابا و عمو و نریمان آمدن
که عمه پاشد و گفت
نادر دخترم چه بلایی سرش آمده
عمو با گریه گفت
دیدگاه ها (۲)

🦋رمان پسر دایی من 🦋 part ¹⁵دکتر گفت ضربه مغزی شده همه با بهت...

🦋رمان پسر دایی من 🦋 part¹⁶سلام امیر هستم دوست پسر نفس هستم ...

سلام بچه ها شرمنده نبودم چون امتحانات شروع شده

ـבو پـآرتـےپـآرڪ هـܩیشـگـےپآرت : ۲با پلیس تماس گرفتن و پلیس ...

پارت۲۱که یهو....چراغا روشن شد و همه بلند گفتند:همه. *تولدت م...

زندگی نامعلوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط