🦋رمان پسر دایی من 🦋
🦋رمان پسر دایی من 🦋
part¹⁶
سلام امیر هستم دوست پسر نفس هستم
خونم به جوش اومد باهاش دستم دادم و گفتم
که این طور خوشبختم هامون پسر دایی نفس جان
جانو از عمد گفتم
که همون امیر رو به نریمان گفت
نریمان اجازه میدن برم تو
تا نریمان آمد جواب بده
عمو آمد و گفت
نه پسرم نمیزارند
امیر برای احترام بلند شد
سلام آقای ناصری بلا بدور
عمو گفت ممنون هامون جان میایی یه لحظه پسرم
چشم
هامون پسرم مگه تو عاشق نفس من نیستی
چرا عمو
پس لطفا این پسره رو از اینجا دور کن هم از نفس و هم از اینجا
باتعجب نگاش کردم که گفت
من از این پسره خوشم نمیاد و هربار با نفس کات میکنه
نمیدونم پسره نکبت چجوری مخ نفس رو میشوره
با پوزخند گفتم
چشم عمو
و رفتم پیش نریمان اینا
نریمان
نگاهی بهم کرد
بله
جلوی پاش زانو زدم و گفتم
پسر قویی باش نمیخوایی نفس بیدار شد تورو اینجوری ببینه
و بعد یه نگاهی به امیره کردم و یه نگاهی به نریمان
درسته اون نفسه هممونه جونمونه و ماهم بخاطرش باید خوب باشیم و قوی اوکی
نریمان اشکاشو پاک کرد و گفت
تو راست میگی باید قوی باشیم تا نفسمون خب بشه
لبخندی زدم و نریمان رفت تا صورتشو بشوره
پشت شیشه داشتم نفس میدیم که یهو امیر باطعنه گفت
بابا دمت گرم من الان دوساعته دارم به نریمان دلداری میدم ولی گوش نمیده تو چجوری تو دو دقیقه تونستی راضیش کنی
با پوزخند گفتم
جرا باید حرف داماد آینده شو گوش نده ببین من نمیخوام این حرفارو تهدید یا نمیدونم چیزه دیگه ایی فکر کنی خب ولی بدون اگه از نیم متری نفس هم رد شی میدم به بادیگاردام میدونند خودشو چیکارا کنند
هه واقعا ت
آمد حرفشو بزنه که عمو بابا آمدند پیش ما
عمو گفت چی شده
یقه امیر رو درست کردم و گفتم
هیچی آقا امیرم داشت میرفت مگه نه آقا امیر
امیر با حرص و نفرت نگام کرد و گفت
بله داشتم میرفتم آقای ناصری بلا بدور
و رفت
عمو گفت
part¹⁶
سلام امیر هستم دوست پسر نفس هستم
خونم به جوش اومد باهاش دستم دادم و گفتم
که این طور خوشبختم هامون پسر دایی نفس جان
جانو از عمد گفتم
که همون امیر رو به نریمان گفت
نریمان اجازه میدن برم تو
تا نریمان آمد جواب بده
عمو آمد و گفت
نه پسرم نمیزارند
امیر برای احترام بلند شد
سلام آقای ناصری بلا بدور
عمو گفت ممنون هامون جان میایی یه لحظه پسرم
چشم
هامون پسرم مگه تو عاشق نفس من نیستی
چرا عمو
پس لطفا این پسره رو از اینجا دور کن هم از نفس و هم از اینجا
باتعجب نگاش کردم که گفت
من از این پسره خوشم نمیاد و هربار با نفس کات میکنه
نمیدونم پسره نکبت چجوری مخ نفس رو میشوره
با پوزخند گفتم
چشم عمو
و رفتم پیش نریمان اینا
نریمان
نگاهی بهم کرد
بله
جلوی پاش زانو زدم و گفتم
پسر قویی باش نمیخوایی نفس بیدار شد تورو اینجوری ببینه
و بعد یه نگاهی به امیره کردم و یه نگاهی به نریمان
درسته اون نفسه هممونه جونمونه و ماهم بخاطرش باید خوب باشیم و قوی اوکی
نریمان اشکاشو پاک کرد و گفت
تو راست میگی باید قوی باشیم تا نفسمون خب بشه
لبخندی زدم و نریمان رفت تا صورتشو بشوره
پشت شیشه داشتم نفس میدیم که یهو امیر باطعنه گفت
بابا دمت گرم من الان دوساعته دارم به نریمان دلداری میدم ولی گوش نمیده تو چجوری تو دو دقیقه تونستی راضیش کنی
با پوزخند گفتم
جرا باید حرف داماد آینده شو گوش نده ببین من نمیخوام این حرفارو تهدید یا نمیدونم چیزه دیگه ایی فکر کنی خب ولی بدون اگه از نیم متری نفس هم رد شی میدم به بادیگاردام میدونند خودشو چیکارا کنند
هه واقعا ت
آمد حرفشو بزنه که عمو بابا آمدند پیش ما
عمو گفت چی شده
یقه امیر رو درست کردم و گفتم
هیچی آقا امیرم داشت میرفت مگه نه آقا امیر
امیر با حرص و نفرت نگام کرد و گفت
بله داشتم میرفتم آقای ناصری بلا بدور
و رفت
عمو گفت
۶۷۶
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.