از یه جایی به بعد

از یه جایی به بعد ,
دیگه منتظر معجزه نمیشینی تو زندگیت ...
دیگه صبر نمیکنی تا غول چراغ جادوت بیاد
و آرزوهایی که هر شب مرورشون میکردی و براورده کنه ...
کم کم دنجی اتاقتو ،
به گذروندن وقت پیش آدمای اون بیرون ترجیح میدی ...
شروع میکنی به کتاب خوندن ...
هرشب بدون دیدن ِ فیلم و سریال مورد علاقت
خوابت نمیبره ،
و اونقدر غرق رمانت میشی
که نمیفهمی کی اشک ریختی ،
کی خندیدی
و کی آفتاب طلوع کرده ..‌.
لیوان شیر آخر شبت ،
تبدیل میشه به نسکافه و قهوه
که تا صب نگهت داره ،
و آدمای واقعی
جاشونو به یه سری ای دی و شماره تو گوشیت میدن ...

شاید یکم زود پیر شدیم :(
دیدگاه ها (۱)

من از قیدتنمیخواهم رهایی را ...! #سعدی

اگر زمان به عقب برگردد...از هشت‌سالگی به کلاس زبان انگلیسی م...

وقتی ندارَمَت! وقتی نمیتوانم روبرویَت قهوه بنوشمکافه ها،بودن...

اون سال پاییز ،نخواست که ساعتِ مچی شو یه ساعت به عقب تر برگر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط