اون سال پاییز ،
اون سال پاییز ،
نخواست که ساعتِ مچی شو یه ساعت به عقب تر برگردونه ...
میگفت از اینکه دیر برسم می ترسم ..
بذار زمان گولم بزنه ،
یا چه میدونم ...
بهم یاداوری کنه که داره دیر میشه ...!
همیشه وقتی ازش ساعتو می پرسیدم،
میگفت :هشت ِ من! هفتِ شما.
یا وقتی می خواستیم قرار بذاریم
بهش میگفتم توی کافه می بینمت، ساعتِ شیشِ تو.
دیگه عادت کرده بودم که ثانیه ها و دقیقه های اون برام با همه ی آدم های اطرافم متفاوت باشه!
اما کم کم، اون شور و هیجان، اون دلدادگی از بین رفت.
انگار که زندگی به حالت تکرار و عادیِ روزمره ی خودش برگرده.
مثل ساعتی که با اومدن بهار، دوباره میره به سمت جلو.
چند سال بعد که دیدمش! هنوزم همون ساعت رو به مچش بسته بود. بهش گفتم که نمیدونم از کجا، همه چی تموم شد.
گفت: دیر کردی، خیلی دیر کردی!
نگاهی به ساعتش کردم و گفتم با ساعته تو یا....
حرفمو قطع کرد.
گفت: ساعت ِ دلم!
از اون روز به بعد فهمیدم که عشق،
یعنی با ساعت دلِ آدمی که دوسش داریم هماهنگ باشیم!
نذاریم صدای تیک تاکش از بین بره...
نذاریم بخوابه...
همین!
#الهه_سادات_موسوی
نخواست که ساعتِ مچی شو یه ساعت به عقب تر برگردونه ...
میگفت از اینکه دیر برسم می ترسم ..
بذار زمان گولم بزنه ،
یا چه میدونم ...
بهم یاداوری کنه که داره دیر میشه ...!
همیشه وقتی ازش ساعتو می پرسیدم،
میگفت :هشت ِ من! هفتِ شما.
یا وقتی می خواستیم قرار بذاریم
بهش میگفتم توی کافه می بینمت، ساعتِ شیشِ تو.
دیگه عادت کرده بودم که ثانیه ها و دقیقه های اون برام با همه ی آدم های اطرافم متفاوت باشه!
اما کم کم، اون شور و هیجان، اون دلدادگی از بین رفت.
انگار که زندگی به حالت تکرار و عادیِ روزمره ی خودش برگرده.
مثل ساعتی که با اومدن بهار، دوباره میره به سمت جلو.
چند سال بعد که دیدمش! هنوزم همون ساعت رو به مچش بسته بود. بهش گفتم که نمیدونم از کجا، همه چی تموم شد.
گفت: دیر کردی، خیلی دیر کردی!
نگاهی به ساعتش کردم و گفتم با ساعته تو یا....
حرفمو قطع کرد.
گفت: ساعت ِ دلم!
از اون روز به بعد فهمیدم که عشق،
یعنی با ساعت دلِ آدمی که دوسش داریم هماهنگ باشیم!
نذاریم صدای تیک تاکش از بین بره...
نذاریم بخوابه...
همین!
#الهه_سادات_موسوی
۵.۵k
۰۲ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.