حرفِ کلاغهابرایش مهم نبودلباس ِ کهنهکلاهِ سوراخموهای ژولیدهعاشق شده بودوَ دختر ِ ارباب را که میدیددست وُ پایش را گم میکردمترسک...حسن اسماعیل زاده