در آغوش شیطان

"در آغوش شیطان"
---

Chapter: 1
Part: 3

تهونگ ارباب جوانی بود، مغرور و تنها. در زمان‌های دور، عاشق دختری شد که چشم‌هاش مثل شب بی‌ستاره بود. برایش گردنبندی داد—صلیب سیاه، میراثی نفرین‌شده.

وقتی مردم گردنبند رو دیدن، ترسیدن. گفتن اون نشونه‌ی شیطانه. گفتن هرکی اونو داشته باشه، باید بمیره.
و دختر رو کشتن.

تهونگ دیر رسید. بدن بی‌جان دختر توی آغوشش بود. اشک‌هاش زمین رو خیس کرد. مردم دورش جمع شدن، با چاقو، با نفرت.
تهونگ بلند شد. چاقو رو برداشت.
و همه رو کشت.

بعد، صلیب رو از گردن دختر برداشت، توی دستش گرفت، و با همون دست، شاه‌رگ خودش رو برید.
کنار عشقش مرد.

اما مرگ پایان نبود. شیطان اونو دید. اونو خواست.
سال‌ها بعد، تهونگ دوباره بیدار شد.
با صلیب سیاه حک‌شده روی رگ دست چپش.
با قلبی که دیگه انسان نبود.

خون‌آشام.
شیطانِ عاشق.
دیدگاه ها (۲)

"در آغوش شیطان" ---Chapter: ۱ Part: 4جیهوپ وقتی به دنیا اوم...

"در آغوش شیطان" ---Chapter: ۱ Part: 5لیلیت سوان همیشه تنها ب...

"در آغوش شیطان" ---Chapter: ۱ Part: 2یونگی هیچ‌وقت خانواده‌...

"در آغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 1صدای جیغ‌ها توی گوشش م...

"در آغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 10شب بود. عمارت ساکت‌تر...

زارت جدیددددد😍💔

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط