مشب

#مٺݩ_شب🌃
کنار اتوبان نگه داشت
میدونستم انقد سکوت میکنه تا اشکامُ بریزمُ حالم میزون شه
بعد دلیل ناراحتیامُ بپرسه
همیشه وقتی دلم میگرفت
تماشای آدما رو دوس داشتم،
رفت و آمداشون...
میخواستم به خودم به قبولونم
که غما هم مثل آدما، 
مثله ماشینای این اتوبان میان و میرن...
با خودم گفتم وقتِ رفتنِ...
شاید وقتشه از این شهرو آدماش واسه همیشه دورشم و برم!
اما من زیاد این کارو کرده بودم،
همیشه انتخابم رفتن بوده...
ولی هیچوقت
با جابه‌جاییم از این شهر به اون شهر،
وز وزای تو سرم کم نشدن...
چشمم به تریلی افتاد
به چرخای قطورش
یاد اون سگ خوشگله که چن روز پیشا تنش زیر لاستیکه ماشینا پاس کاری میشد افتادم!
ته دلم گفتم برو....
تنها کاری که
برای پایان دادن به غصه‌هات داری
رفتن زیر اون چرخای قطورِ.‌‌‌..
انگاری میفهمید
بیشتر از همیشه حس میکنم تنهام،
دستم به سمت دستگیره رفت و
همون لحظه دستاشُ گذاشت رو اونیکی دستمُ گفت:
میای بغلم...
صدای هق هقم بالا گرفت،
خودم و انداختم تو بغلش
و ته دلم گفتم: 
نباشی زندگی از یادم میره دلبر...

_المیرا دهنوی
دیدگاه ها (۳)

میگفت پاییز که می شود یاد خودم می افتم، یاد روزهایی که رنگ و...

🍂آدم یکی رو میخواد که کنارش باشه، برای یک روز و دو روز نهبرا...

از دلبرونه هایِ پاییزی 🍁

°•🌸ذکر جان ، کوثر و حمد و تبارک    یا خدیجه یا محمد مبارڪ🌺🍃_...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط