پارت۱۲
ویو جونگکوک
؟.... الان یه عکس میفرستم ببین
بدون حرف دیگه ی قطع کرد اوفففففف...... حتما داره دروغ میگه با صدای گوشی زود گوشی رو از میز برداشتم و عکسی که فرستا....... این .....چیه ... یعنی واقعا ا.ت پیششه ...... نه نه ....
؟چی شد باور کردی
-عوضی ولش کنننن
؟اووو پس راست بود دوسش داری
-خفه شووووو
؟ ولی حیف باید مرگش و ببینی
-چ.......
گوشی رو قطع کرد .... نه نه .....
-جیمیننننننننننن
@ها
-گمشو برو همه ی بادیگاردا رو آماده کن
@چرا
-پارشاه گرگینه ها ا.ت و دزدیده
#چیییییی.... دوست منو چیکار کردین
@اروم باش .......... باشه الان بادیگاردا رو آماده میکنم
چرا .... انقدر نگرانم ..... اوففف آروم باش چیزی نیست نجاتش میدی
بعد از آماده شدن بادیگاردا به قلمرو گرگینه ها رفتیم و.....
ویو ا.ت
وقتی بیدارش شدم ...... توی یه اتاق تاریک بودم و دستام با زنجیر بسته شده بود ...... هر چقدر تقلا کردم نتونستم زنجیر و باز کنم پس آروم روی زمین نشستم ..... که در باز شد و یه مرده اومد داخل و قبل از اینکه چیزی بگم دهنم و با چسب بست ...... و ازم عکس گرفت و رفت ..... اینجا کجاست چرا احساس میکنم بدنم گرم اش شده چرا ..... نکنه .... حافظه ام داره برمیگرده ..... اخخخخخخ ... سرم این تصورا چیه ..... اههههه سرم درد میکنه ........ روی زمین افتادم که همه ی خاطراتم داشتن برمیگشتن ....... که .. با صدای گلوله یکی وارد اتاق شد و منو با خودش برد بیرون از اتاق وقتی به بیرون نگاه کردم ....... اون .......
ادامه دارد
(میدونم گیج شدین ولی قبل از اینکه ا.ت از دست پدرش فرار کنه اون پدر واقعی اش نبود و پدرخوانده اش بود و اینکه ا.ت قبلاً حافظه اش و از دست داده بود و پدرخوانده اش و پدرش میدونست)
؟.... الان یه عکس میفرستم ببین
بدون حرف دیگه ی قطع کرد اوفففففف...... حتما داره دروغ میگه با صدای گوشی زود گوشی رو از میز برداشتم و عکسی که فرستا....... این .....چیه ... یعنی واقعا ا.ت پیششه ...... نه نه ....
؟چی شد باور کردی
-عوضی ولش کنننن
؟اووو پس راست بود دوسش داری
-خفه شووووو
؟ ولی حیف باید مرگش و ببینی
-چ.......
گوشی رو قطع کرد .... نه نه .....
-جیمیننننننننننن
@ها
-گمشو برو همه ی بادیگاردا رو آماده کن
@چرا
-پارشاه گرگینه ها ا.ت و دزدیده
#چیییییی.... دوست منو چیکار کردین
@اروم باش .......... باشه الان بادیگاردا رو آماده میکنم
چرا .... انقدر نگرانم ..... اوففف آروم باش چیزی نیست نجاتش میدی
بعد از آماده شدن بادیگاردا به قلمرو گرگینه ها رفتیم و.....
ویو ا.ت
وقتی بیدارش شدم ...... توی یه اتاق تاریک بودم و دستام با زنجیر بسته شده بود ...... هر چقدر تقلا کردم نتونستم زنجیر و باز کنم پس آروم روی زمین نشستم ..... که در باز شد و یه مرده اومد داخل و قبل از اینکه چیزی بگم دهنم و با چسب بست ...... و ازم عکس گرفت و رفت ..... اینجا کجاست چرا احساس میکنم بدنم گرم اش شده چرا ..... نکنه .... حافظه ام داره برمیگرده ..... اخخخخخخ ... سرم این تصورا چیه ..... اههههه سرم درد میکنه ........ روی زمین افتادم که همه ی خاطراتم داشتن برمیگشتن ....... که .. با صدای گلوله یکی وارد اتاق شد و منو با خودش برد بیرون از اتاق وقتی به بیرون نگاه کردم ....... اون .......
ادامه دارد
(میدونم گیج شدین ولی قبل از اینکه ا.ت از دست پدرش فرار کنه اون پدر واقعی اش نبود و پدرخوانده اش بود و اینکه ا.ت قبلاً حافظه اش و از دست داده بود و پدرخوانده اش و پدرش میدونست)
۱.۲k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.