فیک ٢۵

جاهایی برویم که کمتر شناخته شده‌اند. چیزی که می‌توانیم بر اساس آن دشمن را فریب دهیم.” لایلا گفت و به دنبال راهی امن برای خروج از جنگل بودند.

ناگهان، صدای فریاد دیگری از دور به گوش رسید. این بار صدای کولان، یکی از محافظین روستا بود. لایلا و کوک دست به هم دادند و به سمت صدا دویدند.

این صدای فریاد می‌توانست دروازه نجات آن‌ها باشد، یا شاید دروازه‌ای به رنج و دردهای بیشتر. وقتی به حوالی صدا رسیدند، لایلا با چشمانش جستجو کرد و دید چند نفر در حال مقاومتی ناامیدانه هستند. در همین لحظه، یک انسان دیگر در کنارشان بود که چهره‌اش را با یک کلاه پنهان کرده بود.

“بیاید، ما باید فرار کنیم، آن چیز در حال نزدیک شدن است!” او گفت.

در دل لایلا، هیجان و ترس ناشناخته‌ای بوجود آمد. در حالی که به سمت سایه‌های جنگل پیش می‌رفتند، او در فکر این بود که آیا آن کلاه‌دار کسی است که به آن‌ها کمک خواهد کرد یا سرمایه‌ای جدید برای دردسرهای بیشتر.

در هنگام فرار از سایه‌های جنگل، ناگهان، موجود مرموز به سرعت به سمت لایلا شتافت. چشمانش درخشان و دهانش از دندان‌های تیزش پر بود، و قبل از اینکه لایلا و کوک متوجه شوند، موجود به لایلا حمله کرد. در یک لحظه، دستان بزرگ آن او را در آغوش گرفت و قبل از اینکه کوک فرصت کند به او برسد، لایلا را به آب‌های تیره دریا کشاند.

کوک، که متوجه شد لایلا ناپدید شده است، فریاد زد: “لایلا! نه!” اما به دلیل قدرتش به عنوان خون‌آشام، نمی‌توانست به آب برود و تشنگی در دلش به شدت احساس می‌شد. او ناامیدانه به سمت ساحل دوید، سعی کرد تا هر راهی برای نجات پیدا کند.

با قلبی سنگین، کوک ناامیدانه به سمت قصر پدرش رفت. در حالی که در تاریکی شب به دروازه‌های بزرگ قصر نزدیک می‌شد، انرژی وحشت به دلش افتاده بود. او می‌دانست که پدرش، رییس قبیله خون‌آشام‌ها، می‌تواند به او کمک کند، اما همچنین می‌دانست که کارش بزرگ‌ترین خط قرمز را خواهد داشت.

وقتی به قصر رسید، با تردید وارد شد و پدرش را در آرامش حیرت‌انگیز و منجلاب دکوراسیون قصر محصور دید. “پدر! به کمک من بیاید! لایلا در خطر است! یک موجود آن را به دریا برده!” کوک فریاد زد و در چشمانش ترس و ناامیدی روشن بود.

پدرش، با صدایی عمیق و مردانه، به او نگاه کرد. به چه حقی برگشتی اینجا گمشو

کوک دستش را محکم به دندانش فشرد. “فقط بگو چه باید کنم! من نمی‌توانم لایلا را رها کنم!”

پدرش با کمال‌نظمی به او نگاه کرد و بعد از لحظه‌ای تأمل، گفت: “یک نیروی بزرگ، یک پشتیبانی نیاز داری. باید به هر طریقی کمک‌گیرندگان را بیابی. تنها هستی و تکیه بر قدرت خودت کافی نیست.”

در همین زمان، خواهر لایلا، روبی، که او را در دل نگرانی و دلتنگی می‌دید، تصمیم گرفت که به دریا برود و به دنبالش بگردد. “من نمی‌توانم در اینجا نشسته و صبر کنم! لایلا باید نجات پیدا کند!” روبی گفت و خود را برای سفر به دریا آماده کرد.

او به سمت دریا دوید و وقتی به آب رسید، به یاد آورد که چقدر لایلا همه‌چیز را برای او معنایی کرده بود. او لبخند مهربانی که لایلا همیشه در مواقع دشوار روی لبش داشت را به یاد آورد و سعی کرد خود را آرام کند.

روب آغوش دریا را گشود و با تمام قدرتش شنا کرد. او به عمق دریا رفت و ‌ناگهان، او لایلا را زیر آب مشاهده کرد. هنوز زنده بود،

روب با سرعت به سمت او رفت و با تمام قدرتش لایلا را به سطح آب کشید. دریا را ترک کردند و به خشکی رسیدند،

“کوک کجاست؟ او باید بیاید!” لایلا در حالی که نفسش به سختی جا می‌افتاد، گفت.

روب با اضطراب به دور و برش نگاه کرد. “او به قصر رفته، از پدرش کمک بخواهد. اما ما باید به سرعت حرکت کنیم! آن موجود هیچ وقت ما را تنها نخواهد گذاشت!”

همین که لایلا و روبی به سمت ساحل حرکت کردند، سایه‌های سیاه و بزرگ به آرامی در دوردست‌ها پدیدار شدند. موجودات دریا در حال نزدیک شدن بودند و ترس در دل لایلا و روبی به اوج خود رسید. به‌زودی، آن‌ها دریافته بودند که لایلا فرار کرده و حالا به‌دنبال بدست آوردن او آمده بودند. با این حال،
دیدگاه ها (۴)

فیک ٢٧

همیشه یه پایانه شادی وجود داره(فصل دوم)

فیک ٢۵

فیک ٢۴

مرگ زندگی ادامه پارت ¹²³...در آن لحظه، صدای یکی از نگهبان‌ها...

رمان مرگ زندگی پارت ¹²³به من اشاره کرد که بیرون بروم. در آن ...

داستان نویسی پارت ۵ ---فصل ۱۶: سفر آغاز می‌شودگروه هفت نفره ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط