فیک ٢٧
لایلا و روبی به سرعت در کوچههای باریک و پرپیچوخم شهر میدویدند. دلهایشان تند تند میتپید و شلوغی شهر به نظر غیرعادی و ترسناک میآمد. لایلا نگران حال و روز خانوادهاش بود. چند روزی بود که وضع خانوادهاش نامشخص شده بود و هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی بیفتد. روبی، دست او را محکم گرفته بود، اما خود او هم از همهچیز نگران بود.
وقتی رسیدند به میدان اصلی شهر، لایلا با صدای بلند فریاد زد: “همه برین خونههاتون! خطر نزدیکه!” مردم اما ادامه میدادند به کارهاشون و انگار اصلاً صدای لایلا رو نمیشنیدند. این بیتوجهی باعث عصبانیت او شد. لبهایش را به هم فشرد و احساس درماندگی میکرد.
تصمیم گرفت استفاده از جادوی خودش را امتحان کند. دستانش را با تمرکز به سمت آسمان دراز کرد و جملات جادویی را زیر لب خواند. ناگهان ابرهای سیاه از گوشههای آسمان جمع شدند و جوکام رو به طوفانی غلیظ تبدیل کردند. رعد و برق غیرمنتظرهای به صدا درآمد و باران سنگینی شروع به باریدن کرد.
مردم ناگهان متوجه تغییر آب و هوا شدند و ترس به دلشان افتاد. اما هنوز هم به نظر میرسید که نمیدانند باید چه کار کنند. در این لحظه، کوک که روی پلههای قصر نشسته و به فکر لایلا بود، ناگهان متوجه این جو ناآرام شد. با نگرانی دوید به سمت شهر و وقتی به لایلا رسید، با خوشحالی او را در آغوش گرفت.
لایلا که هنوز در حالت نگرانی و اضطراب بود، گفت: “کوک، آنها باید برن خونههاشون! خطر نزدیکه! خواهش میکنم به مردم بگو!” کوک که همیشه با بلندپروازی و صدای مطمئنش معروف بود، بلافاصله ایستاد و با صدای بلند اعلام کرد: “همه، به خونههاتون برگردین! همین حالا!”
مردم که صدای کوک را شنیدند، به هم نگاه کردند و بعد به سرعت به سمت خانههاشون فرار کردند. هر نفر با چهرهای پر از ترس و نگرانی به طرف درها میدویدند. باران همچنان میبارید و رعد و برق هر چند دقیقه یکبار به صدا در میآمد. لایلا و کوک و روبی حالا در وسط میدان قرار داشتند.
بعد از گذشت چند دقیقه، میدان تقریباً خالی شد. لایلا، تنش را حسی سبکتر پیدا کرد اما هنوز نگران حال خانوادهاش بود. حالا که مردم به خانههایشان رفته بودند، تیم سه نفرهی آنها باید راهی پیدا میکردند تا از این خطر پیش رو محافظت کنند. لایلا به کوک و روبی نگریست و گفت: “ما باید خودمون رو آماده کنیم. این جادوی مرموز به نظر میاد که کار خوبی نمیخواهد بکنه.”
برای لحظاتی، هر سه نفر به هم نگریسته و عزم خود را جزم کردند. لایلا با تمرکز بیشتری به جادوهایش فکر کرد و رو به کوک گفت: “من نیاز دارم که تو هم کمکی کنی. باید ببینیم آیا میتوانیم با هم چنین جادویی را مهار کنیم.” کوک سری به نشانهی تأیید تکان داد و آماده شد تا هر نوع نیرویی که نیاز بود را به کار گیرد.
در حالیکه طوفان در حال افزایش بود، لایلا با قدرت و اراده بیشتری به آسمان نگاه کرد و ناگهان متوجه شد که نگهبانان جادوها به طور غیرمعمولی در آسمان در حال حرکتند. “به نظر میاد که نیرویی سعی داره ما را بترسانه!” لایلا با صدای بلند گفت.
همچنان که برقهای شدید آسمان را روشن میکردند، این سه نفر به سمت قصر دویدند تا مطمئن شوند که همه چیز در آنجا تحت کنترل است. آنها احساس کردند که باید سریعتر عمل کنند و دست به دست هم دهند تا جلوی هر خطری را بگیرند. در همان لحظه، باران به شدت بارید و طوفان به شدت نزدیکتر میشد.
لایلا با دقت و انرژی تمام، جادویی جدید را فراخوانی کرد و آنها آماده مقابله با آنچه در راه بود، شدند. این شب ممکن بود سرنوشت ساز باشد
وقتی رسیدند به میدان اصلی شهر، لایلا با صدای بلند فریاد زد: “همه برین خونههاتون! خطر نزدیکه!” مردم اما ادامه میدادند به کارهاشون و انگار اصلاً صدای لایلا رو نمیشنیدند. این بیتوجهی باعث عصبانیت او شد. لبهایش را به هم فشرد و احساس درماندگی میکرد.
تصمیم گرفت استفاده از جادوی خودش را امتحان کند. دستانش را با تمرکز به سمت آسمان دراز کرد و جملات جادویی را زیر لب خواند. ناگهان ابرهای سیاه از گوشههای آسمان جمع شدند و جوکام رو به طوفانی غلیظ تبدیل کردند. رعد و برق غیرمنتظرهای به صدا درآمد و باران سنگینی شروع به باریدن کرد.
مردم ناگهان متوجه تغییر آب و هوا شدند و ترس به دلشان افتاد. اما هنوز هم به نظر میرسید که نمیدانند باید چه کار کنند. در این لحظه، کوک که روی پلههای قصر نشسته و به فکر لایلا بود، ناگهان متوجه این جو ناآرام شد. با نگرانی دوید به سمت شهر و وقتی به لایلا رسید، با خوشحالی او را در آغوش گرفت.
لایلا که هنوز در حالت نگرانی و اضطراب بود، گفت: “کوک، آنها باید برن خونههاشون! خطر نزدیکه! خواهش میکنم به مردم بگو!” کوک که همیشه با بلندپروازی و صدای مطمئنش معروف بود، بلافاصله ایستاد و با صدای بلند اعلام کرد: “همه، به خونههاتون برگردین! همین حالا!”
مردم که صدای کوک را شنیدند، به هم نگاه کردند و بعد به سرعت به سمت خانههاشون فرار کردند. هر نفر با چهرهای پر از ترس و نگرانی به طرف درها میدویدند. باران همچنان میبارید و رعد و برق هر چند دقیقه یکبار به صدا در میآمد. لایلا و کوک و روبی حالا در وسط میدان قرار داشتند.
بعد از گذشت چند دقیقه، میدان تقریباً خالی شد. لایلا، تنش را حسی سبکتر پیدا کرد اما هنوز نگران حال خانوادهاش بود. حالا که مردم به خانههایشان رفته بودند، تیم سه نفرهی آنها باید راهی پیدا میکردند تا از این خطر پیش رو محافظت کنند. لایلا به کوک و روبی نگریست و گفت: “ما باید خودمون رو آماده کنیم. این جادوی مرموز به نظر میاد که کار خوبی نمیخواهد بکنه.”
برای لحظاتی، هر سه نفر به هم نگریسته و عزم خود را جزم کردند. لایلا با تمرکز بیشتری به جادوهایش فکر کرد و رو به کوک گفت: “من نیاز دارم که تو هم کمکی کنی. باید ببینیم آیا میتوانیم با هم چنین جادویی را مهار کنیم.” کوک سری به نشانهی تأیید تکان داد و آماده شد تا هر نوع نیرویی که نیاز بود را به کار گیرد.
در حالیکه طوفان در حال افزایش بود، لایلا با قدرت و اراده بیشتری به آسمان نگاه کرد و ناگهان متوجه شد که نگهبانان جادوها به طور غیرمعمولی در آسمان در حال حرکتند. “به نظر میاد که نیرویی سعی داره ما را بترسانه!” لایلا با صدای بلند گفت.
همچنان که برقهای شدید آسمان را روشن میکردند، این سه نفر به سمت قصر دویدند تا مطمئن شوند که همه چیز در آنجا تحت کنترل است. آنها احساس کردند که باید سریعتر عمل کنند و دست به دست هم دهند تا جلوی هر خطری را بگیرند. در همان لحظه، باران به شدت بارید و طوفان به شدت نزدیکتر میشد.
لایلا با دقت و انرژی تمام، جادویی جدید را فراخوانی کرد و آنها آماده مقابله با آنچه در راه بود، شدند. این شب ممکن بود سرنوشت ساز باشد
۸۲۶
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.