یکی تعریف می کرد

یکی تعریف می کرد:
کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار. پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار. دوستم قبول نکرد. از پدرم اصرار و از اون انکار. تا اینکه پدرم, خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم.
از دوستم پرسیدم:تو که اهل تعارف نبودی, چرا هرچه پدرم اصرار کرد, همون اول, خودت برنداشتی؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد:آخه مشتهای بابات بزرگتره...
خدایا در این اولین روز ماه مبارک رمضان، اقرار می کنم که مشت من کوچیکه, ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاست...
پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت خودت از هر چی که خیر و صلاحمونه و عقلم بهش قد نمی ده, زندگی دوستانم و خودم و همه خانواده ها را پر کنی...
آمین یا رب العالمین
دیدگاه ها (۹)

دریغ است ایران که ویران شود ، کنام پلنگان و شیران شودمگه میش...

رفتی ولی کجا؟ تو به دل جا گرفته‌ایدل جای توست گرچه دل از ما ...

سنجش اعمال در روز رستاخیزمزدا پس از سر آمدن زندگانی در روز و...

آیین پرستش و مراسم دینیدر گات‌ها به هیچ روی از آیین‌های دین ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط