پوراندخت - قسمت اول
سال ۱۳۰۴ - طهران
حیاط عمارت باشکوه و دوبلکس کمال خان دولتشاهی در یک بعد از ظهر دل انگیز با برگ های پاییزی پوشیده شده بود. کارگران از صبح کله سحر مشغول نظافت و جمع آوری شاخ و برگ ها و تمیزکاری استخر عمارت شده بودند اما مگر کار تمامی داشت؟ باغی بزرگ در حدود پنج جریب که نه سر آن معلوم بود و نه انتهایش. قرار بود مراسم نامزدی پوراندخت، تنها فرزند کمال خان، و همایون، فرزند شعیب خان و پسر عموی پوراندخت، فردا شب در همین باغ پهناور و با حضور اعیان و اشراف و خانواده هایشان برگزار شود و به همین جهت حدود سی کارگر و فعله با شدت و حدت مشغول کار بودند و تعدادی خدمه برای آماده سازی سور و سات عروسی تلاش می کردند. کمال خان دست به کمر در بالکن ایستاده بود و با اخم و گاهی تشر به کارگران و خدمه به کارشان سرعت می بخشید و نمی گذاشت از زیر کار در بروند.
- پس چرا به کارت نمی رسی هاشم؟ برای مفتخوری که نیومدی! خبر مرگت داری دستمزد می گیری و اینم وضع کار کردنته.
- آقا به خدا کمرم رگ به رگ شد بس که دولا راست شدم و برگ جمع کردم و بعدش کف استخرو سابیدم. خدارو خوش نمیاد. یه استراحتی به ما بدین آقا!
- بله بله؟ چه غلطا! مرتیکه مگه نمیدونی فردا کیا قراره بیان اینجا؟ ما آبرومونو که از سر راه نیاوردیم! من دلم مثل سیر و سرکه داره میجوشه اونوقت توی یه لا قبا دنبال یللی تللی هسی؟
- آقا به خدا تا فردا همه چی آمادس. جون عزیزت یه فرصتی به ما بده. همه خستن.
- غلط کردین که خسته این. کارتونو بکنین ... ببین هاشم .. به ولای علی اگه ببینم یه لک کف استخر باشه مجبورت می کنم کف استخرو لیس بزنی و تمیزش کنی. شیر فهم شد؟
هاشم که بحث را بی فایده دید سرش را زیر انداخت و آرام گفت:
- چشم آقا. خیالتون راحت باشه.
- خیلی خوب دیگه. خبر مرگتون بچسبین به کار که تا فردا همه چیز رو به راه باشه.
و بعد به داخل عمارت رفت.
#رمان #داستان #کتاب #book #رمان_عاشقانه #ادبیات #کتاب_بخوانیم #مطالعه #رمان_ایرانی #کتابخوانی #ڪتاب #ڪتابخوانے #عشق #ڪتاب_بخوانیم #متن #ایران #پوراندخت #poorandokht
حیاط عمارت باشکوه و دوبلکس کمال خان دولتشاهی در یک بعد از ظهر دل انگیز با برگ های پاییزی پوشیده شده بود. کارگران از صبح کله سحر مشغول نظافت و جمع آوری شاخ و برگ ها و تمیزکاری استخر عمارت شده بودند اما مگر کار تمامی داشت؟ باغی بزرگ در حدود پنج جریب که نه سر آن معلوم بود و نه انتهایش. قرار بود مراسم نامزدی پوراندخت، تنها فرزند کمال خان، و همایون، فرزند شعیب خان و پسر عموی پوراندخت، فردا شب در همین باغ پهناور و با حضور اعیان و اشراف و خانواده هایشان برگزار شود و به همین جهت حدود سی کارگر و فعله با شدت و حدت مشغول کار بودند و تعدادی خدمه برای آماده سازی سور و سات عروسی تلاش می کردند. کمال خان دست به کمر در بالکن ایستاده بود و با اخم و گاهی تشر به کارگران و خدمه به کارشان سرعت می بخشید و نمی گذاشت از زیر کار در بروند.
- پس چرا به کارت نمی رسی هاشم؟ برای مفتخوری که نیومدی! خبر مرگت داری دستمزد می گیری و اینم وضع کار کردنته.
- آقا به خدا کمرم رگ به رگ شد بس که دولا راست شدم و برگ جمع کردم و بعدش کف استخرو سابیدم. خدارو خوش نمیاد. یه استراحتی به ما بدین آقا!
- بله بله؟ چه غلطا! مرتیکه مگه نمیدونی فردا کیا قراره بیان اینجا؟ ما آبرومونو که از سر راه نیاوردیم! من دلم مثل سیر و سرکه داره میجوشه اونوقت توی یه لا قبا دنبال یللی تللی هسی؟
- آقا به خدا تا فردا همه چی آمادس. جون عزیزت یه فرصتی به ما بده. همه خستن.
- غلط کردین که خسته این. کارتونو بکنین ... ببین هاشم .. به ولای علی اگه ببینم یه لک کف استخر باشه مجبورت می کنم کف استخرو لیس بزنی و تمیزش کنی. شیر فهم شد؟
هاشم که بحث را بی فایده دید سرش را زیر انداخت و آرام گفت:
- چشم آقا. خیالتون راحت باشه.
- خیلی خوب دیگه. خبر مرگتون بچسبین به کار که تا فردا همه چیز رو به راه باشه.
و بعد به داخل عمارت رفت.
#رمان #داستان #کتاب #book #رمان_عاشقانه #ادبیات #کتاب_بخوانیم #مطالعه #رمان_ایرانی #کتابخوانی #ڪتاب #ڪتابخوانے #عشق #ڪتاب_بخوانیم #متن #ایران #پوراندخت #poorandokht
۱.۵k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.