پوراندخت - قسمت دوم
داخل عمارت نیمه روشن بود. در مقابل در ورودی یک راهرو قرار داشت که به پلکان طبقه دوم می رسید و با فرشی قرمز رنگ و اشرافی مزین شده بود. در سمت راست راهرو، اتاق خواب کمال خان واقع شده بود و در سمت چپش ابتدا اتاق مهمانان و سپس مطبخ قرار داشت. در زیر پلکان، درب آهنی قدیمی وجود داشت که به سرداب عمارت راه داشت اما همیشه قفل بزرگ سیاه رنگ زنگ زده ای آن را بسته نگاه می داشت. از داخل مطبخ، عطر خوش قورمه سبزی تمامی منزل را پر کرده بود. کمال خان مقابل میز آینه کنار اتاقش ایستاد و به خود نگاهی انداخت. با وجود گذشت شصت و چهار بهار از عمرش و پاشیده شدن گرد پیری به رخسارش، هنوز ابهت خود را از دست نداده بود. دستی به سبیل از بناگوش در رفته اش کشید و از داخل روغن دان، مقداری روغن به گوشه های سبیلش کشید و ورزشان داد. از جبروتش خرسند بود. با صدای بلند گفت:
همدم .... همدم .... همدمممم ...
همدم خانوم، ندیمه پوراندخت که زنی میانسال بود، با عجله و صورتی برافروخته از داخل مطبخ بیرون آمد.
- بله آقا؟ امری داشتین؟
- معلوم هست کدوم گوری هستی؟ یه ساعته دارم صدات می کنم!
- ببخشید آقا. داخل سردخونه داشتم گوشتای قورمه رو جا به جا می کردم.
- وقتی اسم نحستو صدا میکنم باید بشمار سه اینجا باشی نه اینکه انقد لفتش بدی
- چشم آقا.
- حیف که پوراندخت بهت عادت کرده و جای مادرشی وگرنه خیلی وقت پیش با یه تیپایی از اینجا انداخته بودمت بیرون. من خدمه زوار در رفته نمیخوام. شیر فهم شد؟
همدم سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته گفت:
- بله آقا .. دیگه تکرار نمیشه.
- خیلی خب ... برو بالا پوراندختو صدا کن بیاد پایین. صبحم ناشتا نخورده. نگرانم حالش خوش نباشه.
- چشم آقا. الساعه میرم صداشون می کنم.
همدم از پله ها بالا رفت و به مقابل در اتاق پوراندخت در سمت راست راهرو رسید. در زد. کسی پاسخی نداد. باز هم در زد.
- خانوم جان ... خانوم جان ... اونجایین؟ چرا جواب نمی دین!؟ پوراندخت خانوم جان! در رو باز کنین. اما پاسخی نیامد.
#رمان #داستان #کتاب #book #رمان_عاشقانه #ادبیات #کتاب_بخوانیم #مطالعه #رمان_ایرانی #کتابخوانی #ڪتاب #ڪتابخوانے #عشق #ڪتاب_بخوانیم #متن #ایران #پوراندخت #poorandokht
همدم .... همدم .... همدمممم ...
همدم خانوم، ندیمه پوراندخت که زنی میانسال بود، با عجله و صورتی برافروخته از داخل مطبخ بیرون آمد.
- بله آقا؟ امری داشتین؟
- معلوم هست کدوم گوری هستی؟ یه ساعته دارم صدات می کنم!
- ببخشید آقا. داخل سردخونه داشتم گوشتای قورمه رو جا به جا می کردم.
- وقتی اسم نحستو صدا میکنم باید بشمار سه اینجا باشی نه اینکه انقد لفتش بدی
- چشم آقا.
- حیف که پوراندخت بهت عادت کرده و جای مادرشی وگرنه خیلی وقت پیش با یه تیپایی از اینجا انداخته بودمت بیرون. من خدمه زوار در رفته نمیخوام. شیر فهم شد؟
همدم سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته گفت:
- بله آقا .. دیگه تکرار نمیشه.
- خیلی خب ... برو بالا پوراندختو صدا کن بیاد پایین. صبحم ناشتا نخورده. نگرانم حالش خوش نباشه.
- چشم آقا. الساعه میرم صداشون می کنم.
همدم از پله ها بالا رفت و به مقابل در اتاق پوراندخت در سمت راست راهرو رسید. در زد. کسی پاسخی نداد. باز هم در زد.
- خانوم جان ... خانوم جان ... اونجایین؟ چرا جواب نمی دین!؟ پوراندخت خانوم جان! در رو باز کنین. اما پاسخی نیامد.
#رمان #داستان #کتاب #book #رمان_عاشقانه #ادبیات #کتاب_بخوانیم #مطالعه #رمان_ایرانی #کتابخوانی #ڪتاب #ڪتابخوانے #عشق #ڪتاب_بخوانیم #متن #ایران #پوراندخت #poorandokht
۱.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.