داستانک - نگهبان پارک
لوسی، دختر ده ساله خانم برنارد، خم شد و برای مرغابی های داخل برکه پارک غذا ریخت. مرغابی ها با صدای کواک کواک به سمت غذاها آمدند انگار که با زبان بی زبانی از لوسی تشکر می کردند. لبخند زیبایی روی لبان لوسی نقش بست.
- کار خیلی خوبی کردی دخترم. مرغابی ها تو رو خیلی دوست خواهند داشت.
لوسی رو برگرداند و چشمش به پیرمردی قدبلند و خوش اخلاقی افتاد که کت شلوار رسمی به تن و عصایی در دست داشت.
- شما کی هستین آقا؟
- من ادوارد جونز هستم. نگهبان این باغ زیبا عزیزم.
- چند وقته که اینجا کار میکنین؟
- یک عمر عزیزم. از زمانی که جوانی بیست ساله بودم.
- ولی من تا حالا شما رو ندیده بودم!
- اما من تو رو بارها دیدم که با ماریسا و ملینا توی چمنا مشغول بازی بودین. انقدر سرت گرم شده که حواست به من نبوده.
- شاید ... نمی دونم. به هر حال از آشناییتون خوشوقتم ... من دیگه باید برم. مادرم منتظرمه.
- منم همینطور دخترم. روز خوبی داشته باشی.
- ممنونم. شما هم همینطور.
لوسی به سمت مادرش که روی نیمکتی آن طرف پارک نشسته بود و ساندویچ ژامبون و خیارشور می خورد رفت.
- مادر ... مادر .... من الان آقای جونز رو دیدم. ادوارد جونز ... خیلی پیرمرد دوست داشتنی و مهربونیه... میشه یه روز برای ناهار دعوتش کنی خونمون؟
مادر با تعجب پرسید:
- این اسم رو از کجا شنیدی دخترم؟
- خودش الان بهم گفت!
- ولی این امکان نداره ... تو که تنها بودی! حتما خیالاتی شدی.
- تنها؟ یعنی کسی رو ندیدی؟
- نه ... در ضمن ادوارد جونز پانزده سال پیش از دنیا رفته دخترم!
#داستان #داستان_کوتاه #كتاب_خوب #آقای_شین #نگهبان_پارک
- کار خیلی خوبی کردی دخترم. مرغابی ها تو رو خیلی دوست خواهند داشت.
لوسی رو برگرداند و چشمش به پیرمردی قدبلند و خوش اخلاقی افتاد که کت شلوار رسمی به تن و عصایی در دست داشت.
- شما کی هستین آقا؟
- من ادوارد جونز هستم. نگهبان این باغ زیبا عزیزم.
- چند وقته که اینجا کار میکنین؟
- یک عمر عزیزم. از زمانی که جوانی بیست ساله بودم.
- ولی من تا حالا شما رو ندیده بودم!
- اما من تو رو بارها دیدم که با ماریسا و ملینا توی چمنا مشغول بازی بودین. انقدر سرت گرم شده که حواست به من نبوده.
- شاید ... نمی دونم. به هر حال از آشناییتون خوشوقتم ... من دیگه باید برم. مادرم منتظرمه.
- منم همینطور دخترم. روز خوبی داشته باشی.
- ممنونم. شما هم همینطور.
لوسی به سمت مادرش که روی نیمکتی آن طرف پارک نشسته بود و ساندویچ ژامبون و خیارشور می خورد رفت.
- مادر ... مادر .... من الان آقای جونز رو دیدم. ادوارد جونز ... خیلی پیرمرد دوست داشتنی و مهربونیه... میشه یه روز برای ناهار دعوتش کنی خونمون؟
مادر با تعجب پرسید:
- این اسم رو از کجا شنیدی دخترم؟
- خودش الان بهم گفت!
- ولی این امکان نداره ... تو که تنها بودی! حتما خیالاتی شدی.
- تنها؟ یعنی کسی رو ندیدی؟
- نه ... در ضمن ادوارد جونز پانزده سال پیش از دنیا رفته دخترم!
#داستان #داستان_کوتاه #كتاب_خوب #آقای_شین #نگهبان_پارک
۱.۵k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.