پارت 35
#پارت_35
از پشت در نیمه باز دختر کوچولو رو دیدم.رزمهر کوچولو پشت در ایستاده بود و مادرش رو نگاه می کرد.ترسیده بود.به سمتش رفتم.کنارش زانو زدم و دستاشو گرفتم.لباش اویزون بود.
_بابام تو؟
و چشماش پر اب شد.
_بابات...عاااا...بابات رفته...مسافرت.
_التی ندو...تاله بابام ملد؟
و یه قطره اشک از چشماش چکید.
_نه عریزم...بابات یه کم دیرتر میاد واسه همین مامانت ناراحته.
دستاشو پس زد و دویید به سمت پله ها و رفت بالا و داد زد
_دوروغ میدی...
خیره به روژانی شدم که تو آغوش برادرش گم شده بود.هنوز از گریه میلرزید
نمی دونستم چیکار کنم همش دور خودم می چرخیدم.باید برم؟نرم؟نمی دونم
فعلا بهتر بود میرفتم پیش رزمهر.توی اتاق روژان بود.زانو هاشو بغل کرده بود و سرشو روشون گذاشته بود.
رو بروش نشستم.
_عزیزم من...
یهو خودشو پرت کرد تو بغلم و بغضش شکست.به موهاش دست کشیدم.رزمهر خیلی کوچیک بود برای دوری از پدرش...
چیزی از ذهنم گذشت.دختر کوچولو گوشه ای از اتاق نشسته بود و دختری کوچک تر از خودش رو بغل گرفته بود.هر دو به سیاه پوشیده و به قاب عکسی که مزین به نوار مشکی بود خیره شده بودند.قاب عکس پدر...
سرمو به طرفین تکون دادم
_تاله من بابامو میخام
_عزیزم
بوسه ای به موهاش زدم و کمی تکونش دادم.بعد از چند دقیقه دستاش شل شدو نفساش منظم.خوابید...
اروم بغلش کردمو روی تخت گذاشتمش.پتو رو تا گردن بالا کشیدمو پایین رفتم.
کیان روی صندلی اشپزخونه نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون میداد
صندلی ای رو بیرون کشیدم و نشستم
_روژان کوش؟
_تو اتاق توعه.خوابید.دیدم تو و رز اونجایین دیگه بردمش اتاق تو.
اتاق من؟اتاق من...
_راستش من...
الان درست بود که برم؟ترکشون کنم؟
_کیان من اسم کوچه و مامانمو پارکمونو یادم اومده..خب...
_میخای بری؟
غم داشت.کلافه بود.درست بود که برم؟
کلافه نفسشو بیرن داد و بلند شد
_کیان
دوباره نشست
_هوم؟
_اگه میشه یه مدت دیگه بمونم پیشتون...واسه رزمهر میگما اخه میدونی...خب...
نگاش که کردم لبخند بی جونی داشت
_بمون
این لحن اجازه دادن نبود...این یه...تقاضا بود؟
از پشت در نیمه باز دختر کوچولو رو دیدم.رزمهر کوچولو پشت در ایستاده بود و مادرش رو نگاه می کرد.ترسیده بود.به سمتش رفتم.کنارش زانو زدم و دستاشو گرفتم.لباش اویزون بود.
_بابام تو؟
و چشماش پر اب شد.
_بابات...عاااا...بابات رفته...مسافرت.
_التی ندو...تاله بابام ملد؟
و یه قطره اشک از چشماش چکید.
_نه عریزم...بابات یه کم دیرتر میاد واسه همین مامانت ناراحته.
دستاشو پس زد و دویید به سمت پله ها و رفت بالا و داد زد
_دوروغ میدی...
خیره به روژانی شدم که تو آغوش برادرش گم شده بود.هنوز از گریه میلرزید
نمی دونستم چیکار کنم همش دور خودم می چرخیدم.باید برم؟نرم؟نمی دونم
فعلا بهتر بود میرفتم پیش رزمهر.توی اتاق روژان بود.زانو هاشو بغل کرده بود و سرشو روشون گذاشته بود.
رو بروش نشستم.
_عزیزم من...
یهو خودشو پرت کرد تو بغلم و بغضش شکست.به موهاش دست کشیدم.رزمهر خیلی کوچیک بود برای دوری از پدرش...
چیزی از ذهنم گذشت.دختر کوچولو گوشه ای از اتاق نشسته بود و دختری کوچک تر از خودش رو بغل گرفته بود.هر دو به سیاه پوشیده و به قاب عکسی که مزین به نوار مشکی بود خیره شده بودند.قاب عکس پدر...
سرمو به طرفین تکون دادم
_تاله من بابامو میخام
_عزیزم
بوسه ای به موهاش زدم و کمی تکونش دادم.بعد از چند دقیقه دستاش شل شدو نفساش منظم.خوابید...
اروم بغلش کردمو روی تخت گذاشتمش.پتو رو تا گردن بالا کشیدمو پایین رفتم.
کیان روی صندلی اشپزخونه نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون میداد
صندلی ای رو بیرون کشیدم و نشستم
_روژان کوش؟
_تو اتاق توعه.خوابید.دیدم تو و رز اونجایین دیگه بردمش اتاق تو.
اتاق من؟اتاق من...
_راستش من...
الان درست بود که برم؟ترکشون کنم؟
_کیان من اسم کوچه و مامانمو پارکمونو یادم اومده..خب...
_میخای بری؟
غم داشت.کلافه بود.درست بود که برم؟
کلافه نفسشو بیرن داد و بلند شد
_کیان
دوباره نشست
_هوم؟
_اگه میشه یه مدت دیگه بمونم پیشتون...واسه رزمهر میگما اخه میدونی...خب...
نگاش که کردم لبخند بی جونی داشت
_بمون
این لحن اجازه دادن نبود...این یه...تقاضا بود؟
۱.۸k
۰۸ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.