بی احساس
قسمت اول بخش دوم
اولین اتفاق در شش سالگی ام رخ داد پیش از این هم علائمی داشتم، اما در آن زمان به وضوح ظاهر شدند آن روز مادر فراموش کرده بود که مرا از مهدکودک بیاورد. بعدها گفت بعد از این همه سال به دیدار پدر رفته است تا به او بگوید رهایش می کند. نه اینکه بخواهد با شخص جدیدی آشنا شود یا هر چیز دیگری اما به هر حال میخواهد این مسئله را پشت سر بگذارد و زندگیش را ادامه دهد. ظاهراً وقتی داشت سنگ رنگ و رو رفته مقبره پدر را پاک میکرد این حرفها را به او گفته بود. در حالی که عشق او داشت برای همیشه پایان می یافت. من که مهمان ناخوانده عشق جوانشان بودم به کلی فراموش شدم. بعد از اینکه همه بچه ها رفتند سرگردان از مهدکودک بیرون رفتم. تنها چیزی که در ذهن شش ساله ام راجع به خانه میدانستم این بود که جایی روی یک پل است. بالا رفتم و روی پل هوایی ایستادم سرم را خم کردم. ماشین ها از زیر پایم شر می خوردند. این صحنه مرا یاد چه چیزی می انداخت که قبلاً دیده بودم تا جایی که می توانستم آب دهانم را جمع کردم ماشینی را نشانه گرفتم و تف کردم. آب دهانم خیلی قبل تر از اینکه به ماشین برخورد کند تبخیر شد. چشمهایم را به خیابان دوختم و آنقدر تف کردم که سرم گیج رفت.
-«چیکار میکنی؟ چندش آوره »
سرم را بالا گرفتم زن میانسالی داشت رد میشد مرا نگاه کرد بعد به راه خود ادامه داد. مانند ماشینهای زیر پایم رد شد و رفت و من دوباره تنها شدم. پله های پل از دو طرف مثل یک بادبزن باز شده بود گیج شده بودم. نمی دانستم کجا هستم و چه کاری باید انجام دهم دنیای پایین پله ها از چپ و راست خاکستری یخی بود. چند کبوتر بالای سرم پر زدند تصمیم گرفتم آنها را دنبال کنم
اولین اتفاق در شش سالگی ام رخ داد پیش از این هم علائمی داشتم، اما در آن زمان به وضوح ظاهر شدند آن روز مادر فراموش کرده بود که مرا از مهدکودک بیاورد. بعدها گفت بعد از این همه سال به دیدار پدر رفته است تا به او بگوید رهایش می کند. نه اینکه بخواهد با شخص جدیدی آشنا شود یا هر چیز دیگری اما به هر حال میخواهد این مسئله را پشت سر بگذارد و زندگیش را ادامه دهد. ظاهراً وقتی داشت سنگ رنگ و رو رفته مقبره پدر را پاک میکرد این حرفها را به او گفته بود. در حالی که عشق او داشت برای همیشه پایان می یافت. من که مهمان ناخوانده عشق جوانشان بودم به کلی فراموش شدم. بعد از اینکه همه بچه ها رفتند سرگردان از مهدکودک بیرون رفتم. تنها چیزی که در ذهن شش ساله ام راجع به خانه میدانستم این بود که جایی روی یک پل است. بالا رفتم و روی پل هوایی ایستادم سرم را خم کردم. ماشین ها از زیر پایم شر می خوردند. این صحنه مرا یاد چه چیزی می انداخت که قبلاً دیده بودم تا جایی که می توانستم آب دهانم را جمع کردم ماشینی را نشانه گرفتم و تف کردم. آب دهانم خیلی قبل تر از اینکه به ماشین برخورد کند تبخیر شد. چشمهایم را به خیابان دوختم و آنقدر تف کردم که سرم گیج رفت.
-«چیکار میکنی؟ چندش آوره »
سرم را بالا گرفتم زن میانسالی داشت رد میشد مرا نگاه کرد بعد به راه خود ادامه داد. مانند ماشینهای زیر پایم رد شد و رفت و من دوباره تنها شدم. پله های پل از دو طرف مثل یک بادبزن باز شده بود گیج شده بودم. نمی دانستم کجا هستم و چه کاری باید انجام دهم دنیای پایین پله ها از چپ و راست خاکستری یخی بود. چند کبوتر بالای سرم پر زدند تصمیم گرفتم آنها را دنبال کنم
۱.۹k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.