هرچند حیا میکند از بوسهی ما دوست

هرچند حیا می‌کند از بوسه‌ی ما دوست
دلتنگی ما بیشتر از دلهره‌ی اوست

الفت چه طلسمی‌ست که باطل‌شدنی نیست
اعجاز تو ای عشق نه سحر است نه جادوست

ای کاش شب مرگ در آغوش تو باشم
زهری که بنوشم ز لب سرخ تو داروست

یک‌بار دگر بار سفر بستی و رفتی
تا یاد بگیرم که سفر خوی پرستوست

از کوشش بیهوده‌ی خود دست کشیدم
در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست

#فاضل_نظری
دیدگاه ها (۰)

در شب باران به خاک ریخته گاهیبوسه ی ابری که دل سپرده به ماهی...

گناه كيستكه منباتوام تو بادگران#فاضل_نظري

باز با خوف و رَجا سویِ تو می‌آیَم مَندو قَـدَم دِلـهُـره دار...

فخر است برایش که بخوانند فقیرششاهی که به درگاه تو افتاد مس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط