سلطنت بی پایان پارت اول
سلطنت بی پایان پارت اول
من وقتی باهاش آشنا شودم که من تویه کافه کار میکردم اون همیشه میومد اونجا و همیشه قهوه تلخ سفارش میداد من وقتی که براش قهوه میبودم یه نگاهی بهم میکرد که آدم دوست داشت هروز میومد اون کافه یه روز من از رئیسم مرخصی گرفتم چون تولد دوستم نونهیا بود نونهیا پلیس بود اونو من باهم تویه خونه که دوتای خریده بودیم زندگی میکردم نونهیا من مثل خواهر میموندیم وقتی که اون پسر آمد کافه نشست و سفارش داد یه دختر دیگه که شیفتی کار میکردیم آمده بود پسر پرسید پس اون دختر کوش دختر گفت جیسونگو میگید اون امروز نیومده پسر گفت ممنون و از اونجا رفت من تو بازار بودم وداشتم برای نونهیا کادو انتخاب میکردم که اون پسر آمد تو بهش یه نگاهی کردم ولی زود به گردنبند ها نگاه کردم دیدم آمد کنارم گفت اون آبی یه قشنگه گفت بله گفت اگه برای کادو میخری اون آبی قشنگه گفتم واقعا پسره گفت آره انتخاب گردنبند خیلی سخته من گفتم نه بابا 😅 پسر گفت او ببخشید خودمو معرفی نکردم من کیم تهیونگ هستم گفتم منو لی جیسونگ از اشناهیت خوشبختم بعد که گردنبند رو مرده کادو کرد خداحافظی کردم رفتم تهیونگ تو مغازه بود فروشنده گفت ارباب چه چیزی می خواین تهیونگ گفت می خوام اونو زیرنظر بگیری که کجا میره نباید کسی که اونو اذیت کنه رو نزنی فهمیدی
من وقتی باهاش آشنا شودم که من تویه کافه کار میکردم اون همیشه میومد اونجا و همیشه قهوه تلخ سفارش میداد من وقتی که براش قهوه میبودم یه نگاهی بهم میکرد که آدم دوست داشت هروز میومد اون کافه یه روز من از رئیسم مرخصی گرفتم چون تولد دوستم نونهیا بود نونهیا پلیس بود اونو من باهم تویه خونه که دوتای خریده بودیم زندگی میکردم نونهیا من مثل خواهر میموندیم وقتی که اون پسر آمد کافه نشست و سفارش داد یه دختر دیگه که شیفتی کار میکردیم آمده بود پسر پرسید پس اون دختر کوش دختر گفت جیسونگو میگید اون امروز نیومده پسر گفت ممنون و از اونجا رفت من تو بازار بودم وداشتم برای نونهیا کادو انتخاب میکردم که اون پسر آمد تو بهش یه نگاهی کردم ولی زود به گردنبند ها نگاه کردم دیدم آمد کنارم گفت اون آبی یه قشنگه گفت بله گفت اگه برای کادو میخری اون آبی قشنگه گفتم واقعا پسره گفت آره انتخاب گردنبند خیلی سخته من گفتم نه بابا 😅 پسر گفت او ببخشید خودمو معرفی نکردم من کیم تهیونگ هستم گفتم منو لی جیسونگ از اشناهیت خوشبختم بعد که گردنبند رو مرده کادو کرد خداحافظی کردم رفتم تهیونگ تو مغازه بود فروشنده گفت ارباب چه چیزی می خواین تهیونگ گفت می خوام اونو زیرنظر بگیری که کجا میره نباید کسی که اونو اذیت کنه رو نزنی فهمیدی
۱۰.۶k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.