47 Part
چرا قاطی کردید؟ ا/ت قلبش رو عمل کرده ربطی به مغزش نداره که فراموشی بگیره. دارویی که خورده بود باعث شده بود اینجوری بشه. سر یه ساعت هم اثر داروش از بین میره.
...
داشتم غذایی که پرستار برام اورده بود رو میخوردم.
بعد از یک ماه، بالاخره این اولین روزیه که کمتر درد دارم.
با اینحال خیلی دلم شکست.
وقتی از دکتر شنیدم که نباید بچه دار بشم.
نمیدونم چجوری باید قبولش کنم.
یا شاید اصلا نباید قبولش کنم؟
اینکه از قبل این رو میدونستم اما الان به تلخ بودنش پی بردم.
حالا که واقعا دیگه فرصتی نیست.
بقیه عمرم باید با پشیمونی زندگی کنم؟
یا به خاطر اینکه الان جونم در خطر نیست خوشحال باشم؟
نمیتونستم این فکرا رو بندازم دور یا حتی کمی ازشون فاصله بگیرم.
دوست نداشتم اینجوری میشد.
به هرحال منم به عنوان یه زن همیشه این فکرا توی ذهنم بود...
وقتی برای اولین میفهمم که بچه دار شدم یا وقتی برای اولین بار به دنیا میاد.
...
جونگ کوک: بیام داخل؟؟
ا/ت: آره آره بیا.
روی صندلی کنار میزم نشست.
ا/ت: ببخشید ولی خیلی زحمت کشیدی.
جونگ کوک: کاری نکردم.
ا/ت: خیلی ممنون.
جونگ کوک: نیازی نیست بگی.
به بالشتم لم دادم.
ا/ت: دیگه نمیخوام زحمت بدم. حالم بهتر شده خودم میتونم کارام رو انجام بدم.
جونگ کوک: ا/ت و ما قول هایی فراتر از این بهم دادیم. نمیدونم چی فکر کردی ولی قرار نیست ولت کنم.
ا/ت: بعد تو کار و زندگی نداری؟
جونگ کوک: کار و زندگی من توعی. حرفیم نباشه.
ا/ت: الان یه ماهه هر روز توی بیمارستانی. این وضعیت قراره تا کی ادامه پیدا کنه؟
جونگ کوک: دو ماه دیگه وقتی از بیمارستان مرخص شدی.
ا/ت: خدایا. خودم میتونم مراقب خودم باشم.
جونگ کوک: لابد مثل زمانی که یه ثانیه ولت کردم نزدیک بود از پله ها بیوفتی پایین.
ا/ت: اون فقط یه اتفاق کوچیک بود.
جونگ کوک: اتفاق کوچیک نه؟ اصلا برای چی پاشدی رفتی سمت پله ها وقتی هنوز خوب نشدی؟
...
لایک
♥️
...
داشتم غذایی که پرستار برام اورده بود رو میخوردم.
بعد از یک ماه، بالاخره این اولین روزیه که کمتر درد دارم.
با اینحال خیلی دلم شکست.
وقتی از دکتر شنیدم که نباید بچه دار بشم.
نمیدونم چجوری باید قبولش کنم.
یا شاید اصلا نباید قبولش کنم؟
اینکه از قبل این رو میدونستم اما الان به تلخ بودنش پی بردم.
حالا که واقعا دیگه فرصتی نیست.
بقیه عمرم باید با پشیمونی زندگی کنم؟
یا به خاطر اینکه الان جونم در خطر نیست خوشحال باشم؟
نمیتونستم این فکرا رو بندازم دور یا حتی کمی ازشون فاصله بگیرم.
دوست نداشتم اینجوری میشد.
به هرحال منم به عنوان یه زن همیشه این فکرا توی ذهنم بود...
وقتی برای اولین میفهمم که بچه دار شدم یا وقتی برای اولین بار به دنیا میاد.
...
جونگ کوک: بیام داخل؟؟
ا/ت: آره آره بیا.
روی صندلی کنار میزم نشست.
ا/ت: ببخشید ولی خیلی زحمت کشیدی.
جونگ کوک: کاری نکردم.
ا/ت: خیلی ممنون.
جونگ کوک: نیازی نیست بگی.
به بالشتم لم دادم.
ا/ت: دیگه نمیخوام زحمت بدم. حالم بهتر شده خودم میتونم کارام رو انجام بدم.
جونگ کوک: ا/ت و ما قول هایی فراتر از این بهم دادیم. نمیدونم چی فکر کردی ولی قرار نیست ولت کنم.
ا/ت: بعد تو کار و زندگی نداری؟
جونگ کوک: کار و زندگی من توعی. حرفیم نباشه.
ا/ت: الان یه ماهه هر روز توی بیمارستانی. این وضعیت قراره تا کی ادامه پیدا کنه؟
جونگ کوک: دو ماه دیگه وقتی از بیمارستان مرخص شدی.
ا/ت: خدایا. خودم میتونم مراقب خودم باشم.
جونگ کوک: لابد مثل زمانی که یه ثانیه ولت کردم نزدیک بود از پله ها بیوفتی پایین.
ا/ت: اون فقط یه اتفاق کوچیک بود.
جونگ کوک: اتفاق کوچیک نه؟ اصلا برای چی پاشدی رفتی سمت پله ها وقتی هنوز خوب نشدی؟
...
لایک
♥️
۲۲.۸k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.