من عاشق یه مافیا شدم

من عاشق یه مافیا شدم
پارت هفتم

ات:اوهوم
که همون لحظه همه جا خاموش شد
ات نگران شد و اینور و اونور رو نگا میکرد اما نمیتونست چیزی رو ببینه
ات:تهیونگ
تهیونگ؟
کجایی؟
چی شده؟
که همون لحظه همه ی چراغا روشن شد و ات سوپرایز شد
تهیونگ با یه حلقه دقیقا رو به روش زانو زده بود
فضای اونجا از اون فضای ترسناک و آشفته تو همون چند دقیقه تاریکی به یه فضای رمانتیک و زیبا تبدیل شده بود
ته:با من ازدواج میکنی؟
ات:خیلی......یهویی نیست؟😅😳
ته:منم خیلی یهویی عاشقت شدم دیگه😅😅
میدونم خیلی یهوییه و ما قبلا هیچ رابطه ای بهم نداشتیم ولی من عاشقتم
حالا بگو
باهام ازدواج میکنی؟
ات:چرا که نه؟(لبخند)
کوک داشت از دور به اونا نگاه میکرد
ته ات رو بغل کرد و چند دور رو هوا چرخوند
نویسنده ویو
دو سال از ازدواجشون گذشت
حالا امشب ات میخواست خبر باردار شدنشو به ته ته بگه
ته تازه از شرکت اومده بود
ساعت ۹ شب بود
ات:سلام عزیزم
ته:سلام عشقم خوبی؟
من میرم بخوابم چیزی نمی‌خورم خیلی خستم
ات:یه دقه وایسا باید یه چیزی رو بهت بگم
ته:چیزی شده؟کسی اذیتت کرده؟اگه خیلی مهم نیست میشه فردا بگی؟
ات:نه اتفاقا خیلی مهمه
نه بابا اذیت چیه
خب بیا اینجا بشین یه دقه
ته رفت رو مبل نشست
ته:چی شده عزیزم؟
ات:خب......راستششش
من.....
من باردارم!!
ته:چی؟(داد)
فک نمیکردم انقد هر.زه باشی که خیانت کنی
من عاشقت بودم و هستم میفهمی؟
چطور تونستی خیانت کنی بهم؟(داد و عصبی)
همون لحظه کوک از اتاقش در اومد و رو پله ها وایساد
ات:خیانت چیه؟چی میگی؟
تو.....تو چرا یهو اینجوری شدی هان؟
بابای این......این(زد زیر گریه)
بابای این بچه تویی(اخرش رو با داد گفت)
همون لحظه تهیونگ محکم زد زیر گوش ات
اونقدر محکم زد که ات افتاد زمین
ته:سر من داد نزن هر.زه(داد)
ات:هرکاری میخوای بکن
ولی من دیگه اینجا نمیمونم(اروم)
ته:مگه دست خودته؟(عصبی)
از جات تکون نمیخوری الان برمیگردم بهت نشون میدم
ته رفت و وقتی رفت کوکی به سرعت اومد پیش ات
کوک:ات خوبی؟
ات:هق هققققق کوکییی(رفت بغلش)
کوک خیلی محکم ات رو تو بغلش فشرد
کوکی:تو واقعا بارداری؟
ات:اوهوم هقققق
کوک:دیگه گریه نکن
قول میدم درستش میکنم باشه؟فقط دیگه گریه نکن خب؟
ات:........
کوک:باشه ات؟
همون لحضه تهیونگ اومد
ات با چشمای پر از خشم و نفرت به تهیونگ نگاه می‌کرد
از تو نگاه کوکی هم می‌شد فهمید که از شدت عصبانیت قرمز شده
ته از موهای ات گرفت و بلندش کرد و برد توی اتاق شکنجه
کوکی که فهمیده بود تهیونگ میخواد چیکار کنه گفت

ادامه در کامنت
کامنت یادت نره
دیدگاه ها (۵)

من عاشق یه مافیا شدمپارت هشتم(اخر)ات:من.....انقد.....دوست دا...

زیر این پس اگه خواستید یه چیزیو به خودتون تو ۲۰۲۵ بگید تو او...

من عاشق یه مافیا شدم پارت ششمهمون لحظه ات نگاهشون از تهیونگ ...

من عاشق یه مافیا شدمپارت پنجمهمینطور سرش رو نوازش می‌کرد که ...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟑ات: «خب خب خب… حالا که اوضاع...

black flower(p,251)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط