حِسـّــــابی غرقِ خواب بودم که یهو وَرپَریده خودِشو پَرت
حِسـّــــابی غرقِ خواب بودم که یهو وَرپَریده خودِشو پَرت کرد روی کَمَرَم،
با ترس داد زدم که "آآآآخ دیوونه چِته؟!"
با دستاش یهو دهن و دماغمو فشار داد جوری که نفسم بُرید،
با خنده جیغ زد که "اگه بیدار نشی میکُشمت!!"
بعد یهویی خودِشو وِلو کرد کنارم و نوکِ بینیمو بوس کرد و با ادای خستگی گفت "خُب یه ساعته توی مترو و تاکسی نشستم و توی این سوز و سَرمای لعنتی اومدم اینجا که تو بخوابی؟..."
چند ثانیه شبِ تاریکِ چشماشو قفل کرد روم...
خوب یادمه نگاهشو، از اون نگاه قشنگا که همچین آرامش و میپاچه توی وجودِت...؟
گیر کردم توی چشماش که یهو عینِ دیوونه ها سه چار تا لگد زد به پهلوم و صداشو کشید روی سَرش...
"پــــــــاشـــُـوووو!!!"
آآآآخ... این دِلبرِ ما آدمیزاد نبود انگار...
همیشه صداش میکردم بَلای جون! آخه شُمـا بگین! کدوم آدمِ عاقلی هشتِ صبح جُفت پا میپره روی کمرِ طرف تا بیدارش کنه؟
باباااا... ما توی فیلما دیده بودیم دختره با یه لیوان آب پرتقال و بوس و ماساژِ سرِ صبحی کلی ناز میکنه واسه طرفِـشا...
اصن این دلبرِ ما از اون اولم مثه هیشکی نبود
دِق میداداااا... الحق که بهش میومد ابن اسم، بلای جون!
یه بار لباشو آورد جلو که بوس بِکّاره روی لُپِ ما، نفهمیدم چی شد که لبام از گازی که گرفت کبود شد،
منم نامردی نکردم همچین دو سه تا نیشگون ازش گرفتم که اشکش درومد!
یه بارم یادمه وسَطای زمستون بود... توی بغلم بود و داشتم قربون صدقه ی مهربونیاش میرفتم که یهو بی هوا و هشدار خُل شد و یه جور گازم گرفت تا جونَم دراد، از جای دندوناشْ دیوونه خون زد بیرون!!
منو زوری زوری میگرفت بین دستاشو میگفت "وایسا وایسا بزار یه زرّه عشق روی تنت بکّارم... گاز بگیرمت تورووو.... این یه علامته، یعنی جنابِ عالی صاحاب داری، نبینم هیچ خَری بیاد سمتت دیگه!"
بِش با خنده میگفتم "خیلی حسودی!"
دیوونه میگفت "آره... هستم... تورو دو دستی چسبیدم مبـــادا که سهمِ کسی جز من بشی..."
آی دختر... آی دلبر... چجوری لباس میپوشید... این پیرهن چارخونه سبزه ی مارو میکرد تنش دکمه هاشو دو تا درمیون وا میزاشت، اصن یادم که میوفته پاهای لُخت و سفیدشو مو به تنم سیخ میشه!!
هر وقت میرفتیم کافه میرفت درست روبروم میشست، لباش خشک میشد و هر ده دِیقه یه بار یواش یه دندون به پایین لبش میکشید و منم که واوِیلا... واوِیلا...
حالا اگه یه از خدا بی خبری این وسط مَسَطا یه نگاه به من مینداخت فاتحم خونده بود، شبش این گیسو طلای ما خُل میشد و جییییغ میکشید و یه جور که ناله ی من از بی رحمیش دراد.. که چرا فُلان دافِ بور و بِلُـند نِگام کرده...
اصن یه وقتا ام از قصد میزاشت باد روسریشو بندازه و لباساشو باز و شلخته کنه که منْ قرمزْ غیرتی شم با غیظ بگم "درست بپوش اون لامصبو"...
.
.
دِلبر... آخه من تا کِی تنها تنها خاطراتمون و مرور کنم و بخندم و تهش یه خَط بُغض...
که حالا چرا نیستی تا باز با خُل شدنا و حسودی کردنا و دیوونه بازیات منو به مرزِ جنون برسونی...
که حالا چرا نیستی دختر چرا...
چرا...
چرا...
#الی_روشنایی
با ترس داد زدم که "آآآآخ دیوونه چِته؟!"
با دستاش یهو دهن و دماغمو فشار داد جوری که نفسم بُرید،
با خنده جیغ زد که "اگه بیدار نشی میکُشمت!!"
بعد یهویی خودِشو وِلو کرد کنارم و نوکِ بینیمو بوس کرد و با ادای خستگی گفت "خُب یه ساعته توی مترو و تاکسی نشستم و توی این سوز و سَرمای لعنتی اومدم اینجا که تو بخوابی؟..."
چند ثانیه شبِ تاریکِ چشماشو قفل کرد روم...
خوب یادمه نگاهشو، از اون نگاه قشنگا که همچین آرامش و میپاچه توی وجودِت...؟
گیر کردم توی چشماش که یهو عینِ دیوونه ها سه چار تا لگد زد به پهلوم و صداشو کشید روی سَرش...
"پــــــــاشـــُـوووو!!!"
آآآآخ... این دِلبرِ ما آدمیزاد نبود انگار...
همیشه صداش میکردم بَلای جون! آخه شُمـا بگین! کدوم آدمِ عاقلی هشتِ صبح جُفت پا میپره روی کمرِ طرف تا بیدارش کنه؟
باباااا... ما توی فیلما دیده بودیم دختره با یه لیوان آب پرتقال و بوس و ماساژِ سرِ صبحی کلی ناز میکنه واسه طرفِـشا...
اصن این دلبرِ ما از اون اولم مثه هیشکی نبود
دِق میداداااا... الحق که بهش میومد ابن اسم، بلای جون!
یه بار لباشو آورد جلو که بوس بِکّاره روی لُپِ ما، نفهمیدم چی شد که لبام از گازی که گرفت کبود شد،
منم نامردی نکردم همچین دو سه تا نیشگون ازش گرفتم که اشکش درومد!
یه بارم یادمه وسَطای زمستون بود... توی بغلم بود و داشتم قربون صدقه ی مهربونیاش میرفتم که یهو بی هوا و هشدار خُل شد و یه جور گازم گرفت تا جونَم دراد، از جای دندوناشْ دیوونه خون زد بیرون!!
منو زوری زوری میگرفت بین دستاشو میگفت "وایسا وایسا بزار یه زرّه عشق روی تنت بکّارم... گاز بگیرمت تورووو.... این یه علامته، یعنی جنابِ عالی صاحاب داری، نبینم هیچ خَری بیاد سمتت دیگه!"
بِش با خنده میگفتم "خیلی حسودی!"
دیوونه میگفت "آره... هستم... تورو دو دستی چسبیدم مبـــادا که سهمِ کسی جز من بشی..."
آی دختر... آی دلبر... چجوری لباس میپوشید... این پیرهن چارخونه سبزه ی مارو میکرد تنش دکمه هاشو دو تا درمیون وا میزاشت، اصن یادم که میوفته پاهای لُخت و سفیدشو مو به تنم سیخ میشه!!
هر وقت میرفتیم کافه میرفت درست روبروم میشست، لباش خشک میشد و هر ده دِیقه یه بار یواش یه دندون به پایین لبش میکشید و منم که واوِیلا... واوِیلا...
حالا اگه یه از خدا بی خبری این وسط مَسَطا یه نگاه به من مینداخت فاتحم خونده بود، شبش این گیسو طلای ما خُل میشد و جییییغ میکشید و یه جور که ناله ی من از بی رحمیش دراد.. که چرا فُلان دافِ بور و بِلُـند نِگام کرده...
اصن یه وقتا ام از قصد میزاشت باد روسریشو بندازه و لباساشو باز و شلخته کنه که منْ قرمزْ غیرتی شم با غیظ بگم "درست بپوش اون لامصبو"...
.
.
دِلبر... آخه من تا کِی تنها تنها خاطراتمون و مرور کنم و بخندم و تهش یه خَط بُغض...
که حالا چرا نیستی تا باز با خُل شدنا و حسودی کردنا و دیوونه بازیات منو به مرزِ جنون برسونی...
که حالا چرا نیستی دختر چرا...
چرا...
چرا...
#الی_روشنایی
۳.۱k
۲۳ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.